
یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را
تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی
زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی
تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش
بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای
شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت
می کرد.

در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و
گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از
بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش
به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش
صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و
برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام
قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با
تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد
و بر روی زمین قرار گرفت.

باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد،
بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه
مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.
ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: “اگر چه به
خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال
واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت، که فراموش
کنی نشانه حیاتت من بودم!!!
..................................

ما را از کودکی
به جدایی ها عادت داده اند
همان جایی که روی تخته سیاهمان نوشتند:
خوب ها / بدها

شرمنده می کند فرزند را ، دعای خیر مادر ، در کنج خانه ی سالمندان ...

......................................................

رفتن، رسیدن است

|
موجیم و وصل ما، از خود بریدن است ساحل بهانهای است، رفتن رسیدن است
تا شعله در سریم، پروانه اخگریم شمعیم و اشک ما، در خود چکیدن است
ما مرغ بی پریم، از فوج دیگریم پرواز بال ما، در خون تپیدن است
پر میکشیم و بال، بر پردهی خیال اعجاز ذوق ما، در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم، جز سایهای ز خویش آیین آینه، خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان، خواندیم و خامشی پاسخ همین تو را، تنها شنیدن است
بی درد و بی غم است، چیدن رسیده را خامیم و درد ما، از کال چیدن است
|
پی نوشت.......................................................................................................
زیبایی نرسیده به تو هم شیرین بود درست می
گفت :
برای همیشه ماندن باید رفت گاهی از قلب
کسی گاهی به قلب کسی
.................................................
..............................................
............................................................................
.................................................
................................................
به علت هزینه های بالا ممکن است سایت از دسترس خارج شود.
لطفا ما را در اینستاگرام دنبال کنید.
فریادرس ناله مستانه توئی تو
مرغ دل ما را که به کس رام نگردد
آرام تویی، دام تویی، دانه توئی تو
ویرانه بود هر دو جهان نزد خردمند
گنجی که نهان است به ویرانه توئی تو
در کعبه و بتخانه بگشتیم بسی ما
دیدیم که در کعبه و بتخانه توئی تو
آن راز نهانی که به صد دفتر دانش
بسیار از او گفته شد افسانه ،توئی تو.............................................
گرچه پاییزفصل بی برگی ست
لحظه ها مات و گیج وحیرانند
باغ آرام و خسته و تنهاست
باد ها یکه تاز میدانند .
زیر گوش در خت ها هرشب
باد ، آواز مرگ می خواند
شاد و سرمست می دهد جولان
دشت را ملک خویش می داند.
من بر این باورم که در پاییز
رنگ ها جلوه ی خدا هستند
شاخه ها با تمام عریانی
بی صدا ، غرق در دعا هستند
خلوت کوچه های بارانی
رازهای نهفته ای دارند
در سکوتی چنین ، درختان هم
حرف های نگفته ای دارند ...
قلبم مثل گذشته تنها نیست ، نفس گرفته است دوباره
حالا تو هستی و دل پر از احساس من
تو در آن طوفان پر از درد شدی یک قایق نجات برای من............................
برگریزان دلم را نوبهاری آرزوست
شاخه ی خشک تنم را برگ و باری آرزوست
پایمال یک تنم عمری چو فرش خوابگاه
چون چمن هر لحظه دل را رهگذاری آرزوست
شمع جمع خفتگانم، آتشم را کس ندید
خاطرم را مونس شب زنده داری آرزوست
شوره زار انتظارم درخور ِ گل ها نبود
گو برویاند که دل را نیش خاری آرزوست
تا به کی آهسته نالم در نهان چون چشمه سار؟
همچو موجم نعره ی دیوانه واری آرزوست
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز
برای دلم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت
*
ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
*
یکی گفت:
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است
*
و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
*و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست
*
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر
برای شما جا نداریم
از این پس به جز او
کسی را نداریم.
نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت
نخستین کلامی که دل های ما را به بوی خوش آشنایی سپرد و ...
به مهمانی عشق برد
پر از مهر بودی
پر از نور بودم
همه شوق بودی
همه شور بودم
چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم
نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم
چه خوش لحظه هایی که " می خواهمت " را
به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم
دو آوای تنهای سر گشته بودیم
رها در گذرگاه هستی
به سوی هم از دورها پر گشودیم
چه خوش لحظه هایی که هم را شنیدیم
چه خوش لحظه هایی که در هم وزیدیم
چه خوش لحظه هایی که در پرده عشق
چو یک نغمه شاد با هم شکفتیم