مرداب به رود گفت :چه کردی که زلالی؟
جواب داد :گذشتم ...
آری، برای زلال بودن باید گذشت داشت و گذشت کرد..
دریاب راز زلالی ز رود پاک
آن رود رفته، به دریا رسیده است
بگذشته از هر آنچه که در راه دیده است
یا برده سنگ ریزه، به همراه خویشتن
یا از میان کوه،
بگشوده در خروش گذشتن، مسیر خویش
اهدای زندگی به مسیری که می رود
تقدیم باور سبزی به دشت خشک
اما اگر که بمانی به مکر خاک
تا انتقام سنگ ریزه بگیری ز روزگار
در خویش مانده ای
در این حصار خاک
مرداب می شوی
مرداب یا که رود؟
این انتخاب ماست
همچون زلال رود
مرداب تیره دل
جاری به شوق دیدن دریا، به سان رود
در خویشتن فرو نشسته
به مرداب غصه ها
آری گذشت
رمز بقا، جاودانگیست
بگذر از آنچه که، در راه دیده ای
بخشیده قهر رفیقان نیمه راه
بگذشته از گناه عزیزان بی گناه
نامهربانی این روزگار سخت
گهگاه نارفیقی این مردمان خوب
زخم به جان نشسته از این لحظه های تلخ
دریا نمی شوی، اگر نپذیری مرام رود
آئین رود، رمز گذشتن ز هر چه هست
بی اعتنا به سنگ نشسته میان راه
در آرزوی رسیدن، وصال دوست
آری گذشت
زیبا شباهتی به فعل خداوند مهربان
این آرزوی تو در سجده های عشق
دریاب راز زلالی ز رود پاک
دریا اگر نپذیرد تو را به خویش
در خویش مرده ای
سرگرم چاله حکایات بین راه
این سنگ ریزه شکایات روزگار
مرداب گشته ای
..............................