هر روز برای رسیدن به زندگی مسیری رو طی
می کنیم که رنگ تکرار گرفته....
امروز یه دفعه هوس می کنم اون مسیر همیشگی رو نرم ،
می رم به
یک جاده دیگه که تا به حال نرفتم بی توجه به هر چیز و هر
کسی مسیرمو کج می کنم وخودمو از دست تکرار رها می کنم
و آهنگ جدیدی زیر لب زمزمه می کنم...
چیزی امروز عوض شده که جای ترس و غصه ،شورو شجاعت در
من زنده شده...
چه شوری داره مثله هر روز نبودن،چه لذتی داره سر بیرون آوردن
از دریاچه عادت و بیرون این دریاچه رو دیدن...
بوی بهار که میاد یه جورایی حرکت دلو تو سینه احساس می
کنم،یه جور دیگه ای می زنه،صداش طور دیگه ای...
بهم می گه دست از همه چی بردار و برو،آخ که بوی بهار که میاد
هوس سفر هم میاد...
دلم می خواد هر چی هست و نیستو رها کنم و برم،دلم می
خواد همه ی روزو و تمام شبو زیر آسمون خدا باشم و از قفس
خودم بیرون...
روزها برم توی دشتها و علفزارها وساعتها چشم بدوزم به زمین
و متولد شدنه علف ها رو تماشا کنم..
ساقه های درختا رو بو کنم وبه اشتیاق جوونه های سبز کوچولو
برای بیرون اومدن خیره بشم...
سبزی براق و عجیبشون منو یاده بچه هاییه که لباس نو به تن
دارن میندازه،شاید منم روزی همینقدر پر جلا بودم اما حالا شبیه
برگهای تابستون تیره و پر غبار شدم...
وقتی شکوفه ها ی سفید و صورتی روی شاخه ها میشینن و
می دونم که چه زود به همراه باد به سفرمیرن چطور تماشاشونو
رها کنم و در خودم بمونم...
من می خوام توی دشتها بدوم،من می خوام زمینو بو کنم،خاکو و
علفزارهای خیسو،من می خوام نمایش رنگها رو تماشا کنم...
هر شب توی مهمونی ستاره ها برم و سر به هوا راه برم ،من
می خوام هرروز و هرشب موسیقی بادو بشنوم و رقص ابرا رو
تماشا کنم...
من می خوام قصه مهتابو بشنوم و منتظر رد شدنه یه شهاب
بمونم...
..................................
منتظر تو