با تو نبودن را به امید همیشه
بودنت هایت
تکراری نکنم
من همراهی چلچله و باد را می فهمم
و به تنگنای خاطره ها
خطی از گشودن سپیدی می کشم
گاهی از شوق ستاره ها
را برایت می چینم
تا به دنیای مهربانی ات
سبدی از نفس و دریا بریزم
و چه سنگین است واژه هایی
که از قلم نمی چکند
و تو را با تمام وجودم فریاد نمی زنند
و چقدر من ، خودم نیستم
که بتوانم فصل بی تو بودن را بنوازم
از عشق می گویی و بارانی می شوی
از برگ می گویی و طوفانی می شوی
من کدامین قاصدک را برای
نگاره های تک نگارت به پرواز درآورم؟!
چگونه می توانم بهار را در
زمستان خنثی کنم؟!
تا به یک خلسه ی اهورایی برسم؟!
من با تو بودن را با نگاه زمین می فههم
آن زمان که ردپایمان را گلباران می کند
وگلبرگ ها بوسه گاه
سپیده دمان می شوند
حرف های ناتمامم در هاله ای
از سکوت
همیشه در می مانند
ولی مفهوم بودن در بودن
یاسهای پشت پنجره
همیشه هست تا زمانی که
پنجره هست
ابر هست
و باد شیهه می کشد
وجولانگه اش زمین و آسمان است...
پونه