انسان نیاز به راهنما دارد . ولی هر راهنما ،
تنها اشاره می کند... اشاره ای که باید بهش برسی .
در مسائل علمی تمام نکته ها رو باید از
صاحب نظرا آموخت.
در مسائل خود شناسی ، من استادانی داشتم
که اشاره می کردند به موردی که اگر من به
اون رسیده بودم فورا می گفتم این همونه .
و برخی اوقات اشاره کردند به موردی که من
چون بهش نرسیده بودم ، متوجه آن نشدم تا وقتی
که باز به اون رسیدم .و درکش کردم. و باز گفتم
آره این مورد همونه که استاد می گفت .
یعنی باز وقتی درکش کردم ، اون رو لمس کردم
و با یقین پذیرفتم ..... و گرنه انسان باید
هر چه که از بزرگان می شنود بپذیرد ،
چون بزرگی گفته...
و بسیاری از تحریف شده ها بدینگونه بر
ما تحمیل شده اند....
من می گم از کودکی پدر و مادر و معلمها و
هر کس دیگر در محیطمان ، جامه هایی برایمان
پوشانده اند یکی لباس پشمی ، یکی لباس آستین
کوتاه. یکی جوراب بافتنی. یکی کفش اسکی .
کلاههای بیشمار . یکی لباس باله.خلاصه نمی دونم
هر چی فکر کنید واسه ما پوشوندند...
یا به نیت خیر یا با آینده نگری و سیاستمدارانه.
هر کدومشون فکر می کردند آنها به درد ما خواهد
خورد . یا خواستنداز ما بهره کشی بکنند....
خلاصه ما رو اونقدر پوشو ندند که نمی تونیم
راه بریم . حرکت کنیم......
یعنی چون لباس پشمی رو پدر پوشونده ،
و از پدران خود یاد گرفته ، جرات نمی کنیم نپوشیم.
چون کلاه رو فلان معلم که می گن خیلی می دونه
سرم گذاشته پس برام خوبه.....
من می گم ای خدا .... ای مردم .... من مردم زیر
اینهمه جامه اضافی.... یواشکی همه رو در میارم .
کوهی از لباسها تلنبار می شه . و من هر آنچه رو
که دلم می گه برام خوبه دوبار می پوشم.........
و اینجوری می بینم نیاز من هر چه بوده ،
در فطرت من ، به اون جواب داده شده. .....
آره باز اشاره ی راهنما رو گوش می کنم که
وقتی لباسها رو در آوردم ، بهم می گه این لباس
برا این خوبه که مثلا در این مورد به دردت می خوره.
ولی نهایت باز خودم هستم و فطرتم که تصمیم
می گیرم......
البته بسیاری از جامه هامون رو اینقدر از بچگی
پوشوندند که تنگ تنگ شده و از تن نمی تونیم
درش بیاریم . چون به اونها عادت کردیم.
خدایا به ما توان بده جامه های اضافی مان را
از رو حمان در آورده و دور بریزیم .
عریان بودن روح همانگونه که در بدو
تولد عریان است ، بسیار باشکوه تر از
بسیاری از جامه های تحمیل شده بر ماست...
شکر همیشه زیباست....
رضایتی که در احساس و وجود ادم مستانه
موج میزنه زیباست
اما میخوام اینو بگم از کجا میدونی اون
نابینا هم راضی نیست.
احساس کردم باید بگم بهتون که این شکر
زیبا می تونه هر جایی باشه و به درک و اگاهی
هر کسی برمیگرده
نابینا ناشنوا .. .....
نمی دونم .
فقط احساس کردم اینو حتما باید بگم .
همین .
منتظرم بیشتر یاد بگیرم.....ولی میدونم
رضایت در عشق است . در لحظاتی که ما در عشق
غوطه وریم . اما انسانها همیشه در عشق نیستند .
تمام اونچه که ما رو وادار می کنه در رنج باشیم
همین نکته است. حسرت گذشته و آرزوی آینده...
در لحظه بودن ، هرگز درد آور نیست ،
هر چند که در رنج باشیم . اگر در همان لحظه از
رنج آگاه بشیم ، رنج ما از بین می ره .
چون دوباره عشق اومده و به دادمون رسیده.........
مثل این نوشته ی زیبا که براتون مینویسم.....
همه عالم از اوست
و دیشب سری زدم به آن مطلق
و در سرایش پرده بر چیزهایی بود که نمی دیدم
و آن کامل محبوب ، در آنها روح می دمید
همه را یکسان
همه را مشتاق
همه را با عشق
و من سرمست از آنهمه عشق و مهربانی
بر تک تک آنها ، خاضعانه سجده کردم
به من گفت : دردانه من
مستم می کنی با عشق خود
و من باز از خود بیخود شدم
و به رقص آمدم
در میان آنهمه ملائک
چشمانش به سوی من بود و نگران حالم
که نکند باز ، هوای خاک به سرم زند
و دور شوم از او
و خدا گریه می کرد برای این عزیز لوس کرده اش
به سویش شتافتم و اشکهایش را بوسیدم
به من گفت :
پیش من بمان
گفتم هر چه تو بخواهی
گفت :این همه فرشته را من خواستم بمانند
اما تو باید خود بخواهی ماندن را
و من به پایش افتادم
و روی بر حریر جامه عشقش سائیدم
گفت : برخیز و پرده از آنچه در آنها دمیدم بردار
و من پرده ها را برداشتم
اولی یک گل یاس
بعدی یک سنجاقک
بعدی یک بید مجنون
بعدی پرندگان زیبا
بعدی پروانه ای با بالهای رنگی
بعدی یک لاک پشت
بعدی پیچک شیدا
بعدی گل نرگس
بعدی خاری از بوته گل سرخ
بعدی یک علف هرز
بعدی عنکبوتی آویزان از تار خود
بعدی چشمه ای جوشان
بعدی یک زن
بعدی مورچه ای با بار دانه
بعدی مرغ خیاط
بعدی یک مرد
بعدی خوشه ای گندم
بعدی قطرات باران
بعدی یک کودک
بعدی گل پامچال
بعدی یک درویش
بعدی یک طاووس
بعدی یک زاغچه
بعدی کلاله و پرچم
بعدی گل نیلوفر
بعدی نوزاد ماهی
بعدی درخت نارون
بعدی یک خفاش
بعدی .....
بعدی.....
و من بر تک تک آنها سجده کردم
با جامی از می در دستانم
و سرمست از نماز ذره ذره وجودم
و باز ازسوی خاک ، آن نغمه های هوس انگیز به گوشم رسید
من به پایین نگریستم ، به دنیای خاک
و او با چشمان پر از التماس خود به من
و شنیدم که می گفت :
دردانه من ، پیش من بمان ........
پونه