پای در کوچه ی دلم نمی گذاری ؟؟
می دانم دیرگاهی است که کوچه ی دلم شب
زده است و نوری در آن نمی تابد.
دیرگاهی است کوچه پس کوچه های این دلِ خراب
یخ بسته است و تاریک.
سرمای غفلت در آن پیچیده و تاریکیِ غرایزم.
روزها به امید آن سر کرده ام که تو بیایی
و کوچه های این دلِ خراب میزبانت گردد.
اما گویا سردی و تاریکیِ این کوچه های غریبِ دلم ,
برایت کوچک است و نا آشنا.
دیر آشنای همیشگی...
ای آنکه به قول خودت همیشه در سختی ها به
یادت بوده ام.
اینک گاهِ سختی هایم باز فرارسیده...
آیا سختی و دشواری بیش از این که خدایت
به کوچه ی دلت قدم نمی گذارد ؟؟؟
آیا بیش از این هم دردی وجود دارد؟؟؟
دردی که علاجش خود تویی .
تو که همیشه دوای هر دردِ بی درمانی هستی.
در هر سختی تو را خواندم و آرام شدم..
در هر درماندگی به تو پناه آوردم و سر پناهم گشتی...
الهی , از خود به کجا پنهان گردم ؟؟
از این دلِ خرابِ سرد و سوت و کورم که تهی
از تو شده به کجا شکوه برم ؟؟؟