فراموش کردم
رتبه کلی: 16


درباره من
رقص آنجا کن که خود را بشکنی
لاهوتیان (whoop )    

ز چه برپا کردی؟پای بر سینه چنان طبل، نکوب..

درج شده در تاریخ ۹۴/۱۲/۱۹ ساعت 13:35 بازدید کل: 275 بازدید امروز: 273
 

123

 

به تصویر قشنگ تو نگاه میکنم و به تو می اندیشم.

به محاسبه ی زمانِ... درازکش روی یک تخت شاید

و به محاسبه ی تو که در محاسبه جا نمیشوی!

جایی آرام، نشسته به صحبت، یا به فکر فرو رفته .

به تصویرِِ اکنونِ تو که می اندیشم شادمانم.

برای تو می نویسم. و از اینکه در این هیاهوی

بی وقتی به یاد تو مینویسم شادمانم.

صفحات تقویم را که ورق می زنم روزی را میبینم

که پشت مبارکی چند روز بی نظیر پایان و آرام گرفته.

آرام مثل روز عشق تو... مثل بازگشت تو...

 

123

 

 

آرام مثل تو ...از اینکه همه ی تاریخها را به

روز عشق تو محاسبه می کنم شادمانم.

ثانیه ها که تند و تند می گذرند یادآورم میشوند

که در گذشته ای نه چندان دور تو از جایی که بودی

پایت را گذاشتی به جایی که قرار بود باشیم و من

هنوز در جایی بودم که هیچ بخاطرش ندارم و این

همه را او میدانست، می چید و به تماشا نشسته بود

و من و تو، ما، نمیدانستیم .امروز من از این همه...

من از عشقت شادمانم.

فکر می کنم نکند او قصه ی آدم و حوا را نوشت

تا امروزمان را بیافریند، نکند تمام این بازی ها،

این دنیا چیده شده بود که روزی ترا پیدا کنم...

 

123

 

و مرا پیدا کنی و همه چیز را بخاطر بیاوریم و بسپاریم.

چقدر شادمانم ..آنقدر بر شیشه های بخار گرفته

شهرحرف اول نام تو را نوشته ام دیگر مردم شهر

میدانندنام زیبای تو با کدام حرف شروع می شود!

کاش می دانستی بعد از آن دعوت زیبا،

به ملاقات خودت من چه حالی بودم خبر دعوت دیدار،

چو از راه رسید پلک دل، باز پریدمن سراسیمه،

به دل بانگ زدم آفرین قلب صبور،

زود برخیز عزیزجامه تنگ درآر و سراپا به سپیدی تو

درآ و به چشمم گفتم: باورت می شود

 

123

 

ای چشم به ره مانده خیس که پس از این

همه مدت، ز تو دعوت شده است؟

چشم خندید و به اشک گفت، بروبعد از این دعوت

زیبا به ملاقات نگاه با تو ام کاری نیست و به دستان

رهایم گفتم: کف بر هم بزنیدهر چه غم بود گذشت،

دیگر اندیشه لرزش به خودت راه مده وقت آن است

که آن دست محبت،ز تو یادی بکندخاطرم را

گفتم: زودتر راه بیفت هر چه باشد، بلد راه تویی

ما که یک عمر بدین خانه نشستیم و توتنها رفتی

بغض در راه گلو گفت: مرحمت کم نشود

 

123

 

گویا با من بنشسته، دگر کاری نیست جای ماندن

چون دگر نیست،از این جا بروم پنجه از مو بدر آورده،

بدان شانه زدم و به لبها گفتم: خنده ات را بردار،

دست در دست تبسم بگذار و نبینم دیگر، که تو

ورچیده و خاموش به کنجی باشی!!!

سینه فریاد کشید: من نشان خواهم دادقاب نامش را،

در طاقچه ام و هوای خوش یادش را، در حافظه ام

مژده دادم به نگاهم،

گفتم: نذر دیدار قبول افتاده است و مبارک باشد،

وصلت پاک توبا برق نگاه محبوب و تپش های دلم

را گفتم: اندکی آهسته، آبرویم را نبری پایکوبی،

ز چه برپا کردی؟پای بر سینه چنان طبل، نکوب..

 

123

 

نفسم را گفتم: جان من تو دگر بند نیا اشک شوقی

آمدتاری جام دو چشمم بگرفت و به پلکم

فرمود: همچو دستمال حریر،بنشان برق نگاه پای

در راه  به دل مغزم می گفت: من نگفتم به توآخر،

که سحر خواهد شده ی تو اندیشیدی، که چه باید

بکنی من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند،

و مرا خواهد دیدسر به آرامی گفت: خوب چه

می دانستم من گمان می کردم، دیدنش ممکن

نیست و نمی دانستم بین تو با دل او، حرف صد

پیوند است من گمان می کردم...

سینه فریاد کشید: خوب، فراموش کنیدهر چه

بوده است، گذشت حرف از غصه و من

گفتم و اندیشه،بس است به ملاقات بیندیش و

نشاط آفرین پای عزیز، قدمت را قربان تندتر

راه بروطاقتم طاق شده است ...

 

123

 

چشم برقی می زداشک بر گونه نوازش می کرد

لب به لبخند، تبسم می کرد مرغ قلبم با شوق سر

به دیوار قفس می کوبیدتاب ماندن به قفس،

هیچ نداشت دست بر هم میخوردنفس از شوق،

دم سینه، تعارف می کردسینه بر طبل خودش

می کوبیدعقل، شرمنده به آرامی می گفت:

راه را گم نکنیم!!! خاطرم، خنده به لب گفت:

نترس،نگران هیچ مباش سفر منزل دوست،

کار هر روز من است چشم بر هم بگذار،

دل تو را خواهد بردسر به پا گفت کمی آهسته

بگذارید که من هم برسم

دل به سر گفت شتاب تو هنوزم عقبی؟

فکر فریاد کشید: دست خالی که بد است،

کاشکی ...

 

123

سینه خندید و بگفت: دست خالی ز چه روی؟

این همه هدیه،کجا چیزی نیست؟چشم را،

گریه شوق قلب را، عشق بزرگ سینه،

یک سینه سخن روح را، شوق وصال لب،

پر از ذکر حبیب خاطر، آکنده یاد کاشکی

خاطر محبوب، قبولش افتد شوق دیدار نباتی آورد،

کام جانم شیرین پای تا سر همه اندیشه وصل...

وه چه رویای قشنگی دیدم خواب،

ای موهبت خالق پاک خواب را دریابم که در آن،

می توان با تو نشست می توان، با تو سخن گفت

و شنیدخواب، دنیای توانایی هاست خواب،

سهم من از تو و دیدار شماست خواب،

دنیای فراموشی هاست خواب را دریابم که تو در

خواب مرا خواهی خواست که تو در خواب

مرا خواهی خواند و تو در خواب،

 

123

 

به من خواهی گفت: تو به دیدار من آه

آه کاش می دانستی بعد از این دعوت زیبا

به ملاقات خودت من چه حالی دارم

پلک دل باز پریدخواب را دریابم

من به میهمانی دیدار تو، می اندیشم

 

.........................................

این مطلب توسط جلال علی اصغری بررسی شده است.
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)