در خیالم نقش تو را میکشیدم....
رویِ صفحه ی سفیدِ خاطراتم از تو،
موهایت،لبهایت،گونه هایت......به چشمهایت که
رسیدم،قلمِ قلبم،ایستاد،
نمیدانستم چشمهایت چه رنگی بود در ان
گذشته ی دور......
رنگ دریا داشت،غروب،چمنزار،یا عشق.....
هر چه که بود ماندگار بود برتار وپودِ نگاهم......
رنگ نداشت،اما خاکستری هم نبود....
رنگ نداشت اما......مهردر آن موج میزد....
رنگ نداشت اما.....دنیا دنیا لعاب وجلا در آن نهفته بود.
چشمانت،نگاه داشت......پر از عطر.
گاهی از خودم فرار میکردم.
از دالانهای تاریک و تو در تویی که مرموزانه در وجودِ
من جریان داشت. از عنکبوتِ سیاهی که بین انگشتانم
تار تنیده بود تا دیگر ننویسم، فرار میکردم. از ماری که
گلوگاهم را میگزید، از گرگی که میدرید و مجالِ یک
رویای خوش یا حتی تصور آرزویی محال را نمیداد،
از اژدرهایی که روی سینهام چنبره زده بود،
از زبانههای آتشی که از روح و جسمِ من خاکستری
به جای گذاشته بودند، آلوده به بوی خون و خواب
آلودگی و حسرت. از اوفرار میکردم که در مغزم
دو زانو نشسته بود و از سوراخ مردمکهای چشمانم
به دنیایی وحشی تر از درونم خیره شده بود.
من که بودم ؟ گریزپایی مغرور،
دیوانه حالی بیتاب، گمشدهای شرمگین،
روحی بی تحمل در جدال با پیکری پر تمنا ....