فراموش کردم
رتبه کلی: 16


درباره من
رقص آنجا کن که خود را بشکنی
لاهوتیان (whoop )    
   
عنوان: چیزی که در دوست داشتنت بیش تر عذابم می دهد این است که [ گر چه می خواهم] اما طاقت بیش تر دوست داشتنت
چیزی که در دوست داشتنت بیش تر عذابم می دهد این است که [ گر چه می خواهم] اما طاقت بیش تر دوست داشتنت
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ: بازدید کل: 230 بازدید امروز: 221

این تصویر توسط میثم عظیمی. بررسی شده است.
توضیحات:
چیزی که در دوست داشتنت
بیش تر عذابم می دهد
این است که [ گر چه می خواهم]
اما طاقت بیش تر دوست داشتنت را ندارم !
و آنچه در حواس پنجگانه ام
به ستوهم می آورد
این است که آنها پنج تا هستند ، نه بیش تر !
زنی استثنائی چون تو را
احساساتی استثنائی باید
[که بدو تقدیم کرد]
و اشتیاقی استثنائی
و اشکهایی استثنائی ..

زنی چون تو استثنائی را کتابهایی باید
که ویژه او نوشته شده باشند
و اندوهی ویژه
و مرگی که تنها مخصوص[ و به خاطر] او باشد
تو زنی هستی متکثر
در حالی که زبان یکی است
چه می توانم کرد
تا با زبانم آشتی کنم ..

متاسفانه
نمی توانم ثانیه ها را درآمیزم
و آنها در هیات انگشتری به انگشتانت تقدیم کنم
سال در سیطره ماهها
و ماهها در سیطره هفته ها
و هفته ها در سیطره روزهایشان هستند
و روزهای من محکوم به گذر شب و روز
در چشمان بنفشه ای تو !
آنچه در واژه های زبان آزارم می دهد
آن است که تو را بسنده نیستند ..

تو زنی دشواری
زنی نانوشتنی
واژه های من بر فراز ارتفاعات تو
چونان اسب له له می زنند ..

با تو مشکلی نیست
همه مشکل من با الفباست،
با بیست و هشت حرف
که توان پوشش گامی از آن همه مسافت زنانگی تو را ندارند !
شاید تو به همین خرسند باشی
که تو را چونان شاهدختهای قصه های کودکان
یا چون فرشتگان سقف معابد ترسیم کرده ام
اما این مرا قانع نمی کند
زیرا می توانستم بهتر از اینت به تصویر بکشم ..

شاید تو مثل دیگر زنان
به هر شعر عاشقانه ای که برایت گفته باشند
خرسند باشی
اما خرسندی تو مرا قانع نمی کند
صدها واژه به دیدارم می شتابند
اما آنها را نمی پذیرم
صدها شعر
ساعتها در اتاق انتظارم می نشینند
اما عذر آنها را می خواهم
چون فقط در جستجوی شعری
برای زنی از زنان نیستم

من به دنبال شعر تو می گردم ..

کوشیدم چشمانت را شعری کنم
اما به چیزی دست نیافتم
همه نوشته های پیش از تو هیچ اند

و همه نوشته های پس از تو هیچ !

چیزی که در دوست داشتنت
بیش تر عذابم می دهد
این است که [ گر چه می خواهم]
اما طاقت بیش تر دوست داشتنت را ندارم !
و آنچه در حواس پنجگانه ام
به ستوهم می آورد
این است که آنها پنج تا هستند ، نه بیش تر !
زنی استثنائی چون تو را
احساساتی استثنائی باید
[که بدو تقدیم کرد]
و اشتیاقی استثنائی
و اشکهایی استثنائی ..

زنی چون تو استثنائی را کتابهایی باید
که ویژه او نوشته شده باشند
و اندوهی ویژه
و مرگی که تنها مخصوص[ و به خاطر] او باشد
تو زنی هستی متکثر
در حالی که زبان یکی است
چه می توانم کرد
تا با زبانم آشتی کنم ..

متاسفانه
نمی توانم ثانیه ها را درآمیزم
و آنها در هیات انگشتری به انگشتانت تقدیم کنم
سال در سیطره ماهها
و ماهها در سیطره هفته ها
و هفته ها در سیطره روزهایشان هستند
و روزهای من محکوم به گذر شب و روز
در چشمان بنفشه ای تو !
آنچه در واژه های زبان آزارم می دهد
آن است که تو را بسنده نیستند ..

تو زنی دشواری
زنی نانوشتنی
واژه های من بر فراز ارتفاعات تو
چونان اسب له له می زنند ..

با تو مشکلی نیست
همه مشکل من با الفباست،
با بیست و هشت حرف
که توان پوشش گامی از آن همه مسافت زنانگی تو را ندارند !
شاید تو به همین خرسند باشی
که تو را چونان شاهدختهای قصه های کودکان
یا چون فرشتگان سقف معابد ترسیم کرده ام
اما این مرا قانع نمی کند
زیرا می توانستم بهتر از اینت به تصویر بکشم ..

شاید تو مثل دیگر زنان
به هر شعر عاشقانه ای که برایت گفته باشند
خرسند باشی
اما خرسندی تو مرا قانع نمی کند
صدها واژه به دیدارم می شتابند
اما آنها را نمی پذیرم
صدها شعر
ساعتها در اتاق انتظارم می نشینند
اما عذر آنها را می خواهم
چون فقط در جستجوی شعری
برای زنی از زنان نیستم

من به دنبال شعر تو می گردم ..

کوشیدم چشمانت را شعری کنم
اما به چیزی دست نیافتم
همه نوشته های پیش از تو هیچ اند

و همه نوشته های پس از تو هیچ !

من به دنبال سخنی هستم که بی هیچ سخنی

تو را بیان کند ..  
درج شده در تاریخ ۹۴/۰۸/۲۱ ساعت 20:30
برچسب ها:
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
تبلیغات

1
لاهوتیان(whoop )
۹۴/۰۸/۲۱ - 21:37
ای عاشقان ای عاشقان آنکس که بیند روی او
شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او

معشوق را جویان شود دکان او ویران شود
بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او

در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود
آنکو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او

جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد
ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او

عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو میکند
چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او

بس سینهها را خست او بس خوابها را بست او
بستهست دست جادوان آن غمزه جادوی او

شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او
شیران زده دُم بر زمین پیش سگان کوی او

بنگر یکی بر آسمان بر قله روحانیان
چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او

شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بیطبل و دهل
بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او

ای ماه رویش دیدهای خوبی از او دزدیدهای
ای شب تو زلفش دیدهای نی نی و نی یک موی او

این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان
چون بیوهای جامه سیه در خاک رفته شوی او

شب فعل و دستان میکند او عیش پنهان میکند
نی چشم بندد چشم او کژ مینهد ابروی او

ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری
چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او

آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد
بیپا و بیسر میدود چون دل به گرد کوی او

ای روی ما چون زعفران از عشق لاله ستان او
ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او

مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او
این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او

او هست از صورت بری کارش همه صورتگری
ای دل ز صورت نگذری زیرا نهای یک توی او

داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل
غریدن شیر است این در صورت آهوی او

بافیده دست احد پیدا بود پیدا بود
از صنعت جولاههای وز دست وز ماکوی او

ای جانها ماکوی او وی قبله ما کوی او
فراش این کو آسمان وین خاک کدبانوی او

سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او
کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی او

این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من
صد رحمت و صدآفرین بر دست و بر بازوی او

من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم
ای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی او

من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل
سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او ..

{ مولوی }
لاهوتیان(whoop )
۹۴/۰۸/۲۱ - 21:41

زان میترسم که از دل آزردن تو ، دل خون شود و تو در میانش باشی ..


نازار دلی را که تو جانش باشی
معشوقه پیدا و نهـــــــانش باشی
زان میترسم که از دل آزردن تو
دل خون شود و تو در میانش باشی

دانی که به دیدار تو چــــونم تشنه
هر لحظه که بیــــنمت فزونم تشنه

من تشنة آن دو چشم مخمور توام
عالم همه زین سبب به خونم تشنه
لاهوتیان(whoop )
۹۴/۰۸/۲۱ - 22:11
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد
سر من مست جمالت دل من دام خیالت
گهر دیده نثار کف دریای تو دارد
ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم
که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد
غلطم گر چه خیالت به خیالات نماند
همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد
گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت
که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد
سر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعر
که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد
جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان
همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد
دل من تابه حلوا ز بر آتش سودا
اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد
هله چون دوست به دستی همه جا جای نشستی
خنک آن بیخبری کو خبر از جای تو دارد
اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم
که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون
که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد
سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل
چو خیالش به تو آید که تقاضای تو دارد
این نظر توسط خود ارسال کننده نظر حذف شده است.
لاهوتیان(whoop )
۹۴/۰۸/۲۱ - 22:13
جان به فدای عاشقان، خوش هوسی است عاشقی
عشق، پرست، ای پسر! باد هواست مابقی

از می عشق سرخوشم، آتش عشق مفرشم
پای بنه در آتشم، چند از این منافقی

از سوی چرخ تا زمین، سلسلهای است آتشین
سلسله را بگیر اگر در ره خود محقّقی

عشق مپرس چون بود عشق یکی جنون بود
سلسله را زبون بود نی به طریق احمقی

عشق پرست ای پسر عشق خوش است ای پسر
رو که به جان صادقان صاف و لطیف و صادقی

راه تو چون فنا بود، خصم تو را کجا بود
طاقت تو که را بود کآتش تیز مطلقی

جان مرا تو بنده کن، عیش مرا تو زنده کن
مست کن و بیافرین، بازنمای خالقی

یک نفسی خموش کن، در خمشی خروش کن
وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی

بیدل و جان سخنوری شیوه گاو سامری
راست نباشد ای پسر راست برو که حاذقی
لاهوتیان(whoop )
۹۴/۰۸/۲۱ - 22:14
گر به خلوت دیدمی او را به جایی سیر سیر
بیرقیبش دادمی من بوسههایی سیر سیر

بس خطاها کردهام دزدیده لیکن آرزوست
با لب ترک خطا روزی خطایی سیر سیر

تا یکی عشرت ببیند چرخ کو هرگز ندید
عشرت کدبانوی با کدخدایی سیر سیر

یک به یک بیگانگان را از میان بیرون کنید
تا کنارم گیرد آن دم آشنایی سیر سیر

دست او گیرم به میدان اندرآیم پای کوب
میزنم زان دست با او دست و پایی سیر سیر

ای خوشا روزی که بگشاید قبا را بند بند
تا کشم او را برهنه بیقبایی سیر سیر

در فراق شمس تبریزی از آن کاهید تن
تا فزاید جانها را جان فزایی سیر سیر
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
کاربران آنلاین (2)