|
لاهوتیان
(
![]()
آلبوم:
تصاویر پروفایل
![]()
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ:
بازدید کل:
95 بازدید امروز: 94
توضیحات:
امشب ، " دل " است و ......
تمنای " همدل " ..... امشب " قربت " است و ....... سنگینی " غربت " ....... امشب " رنج سبز " است و ....... " اشک خلوص " .... دل گوید همدلی خواهم ..... تا " راز سبز عرش " گویمش ........ از قامت بلند نماز عشقم..... که جاری می شود ...... از ذره ذره ی جانم ...... از هر طپش قلبم ...... که اذانی دیگر گوید ...... هر لحظه اقامه می شود ...... در این " مسجد جان " ...... پیشانی جان ، بر هر چه گذارم ...... از سنگ و خار و گل و ابریشم و یاقوت ...... مهر من می شود .......تمام . تسبیح ذکرم ..... بند بند انگشتانم ...... مهره های فقرات ...... دانه های قرمز خون ام ..... نماز در جسم و جان ام بر پاست ...... و آیا می دانم ؟؟؟!!!! هر لحظه نمازی دیگر ..... اجزایی در درونم به نماز است و ....... من نمی بینم ؟!!!!! خاموش و در سکوت ....... شاهد غوغایی که در درو نم ، به پاست ..... هر ذره از وجودم در نماز است .... ارکستری که پایانی ندارد نوای آن !!!!! مگر می توان سر به تکبر بلند نمود ؟!!!! مگر می توان جز " سپاس " سخنی گفت ؟!!! مگر می توان تنها نوشید این همه عشق را ؟!!!! مگر می توان تنها دید این همه " تو " را ؟!!!! چه دلتنگ " دشت " و " کوه " و " دریا " شدم !!!!! این مسجد جان ، هوای پرواز دارد ....... تنگ است این همه دیوار و در و میله و زندان ..... زندانی از جنس غربت " جان " ..... نمی گنجد " پرنده ی جان " در این قفس ..... گفته بودم تاب غربت ندارم ...... نه در قربت با تو ..... نه در غربت بی تو .... همدلی خواهد " دل " ام ...... تا " راز سبز عرش " باز گوید ...... و پرواز می خواهد این " دل " پروازی تا در عرش ...... و خواب دیشبم تعبیر شد شاید !!!! دیده بودم به آرامی ......... دستهایم را به آسمان بلند کردم و ........ پاهایم از زمین جدا شد ....... و پرواز کردم تا آن دورها........ به همین سادگی !!!!!! گفته بودم هیچ نخواهم خواست ...... اما این " دل " باز هم خواست !!!! و تو میدانی چه ........
درج شده در تاریخ ۹۴/۰۹/۰۳ ساعت 20:28
برچسب ها:
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید. |
کاربران آنلاین (0)
|
به علت هزینه های بالا ممکن است سایت از دسترس خارج شود.
لطفا ما را در اینستاگرام دنبال کنید.
گفته بودم تاب غربت ندارم ......
نه در قربت با تو .....
نه در غربت بی تو ....
تا کجا باز دل غمزدهای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
جامهای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود میدانست
و آتش چهره بدین کار برافروخته بود
گر چه میگفت که زارت بکشم میدیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود