فراموش کردم
رتبه کلی: 16


درباره من
رقص آنجا کن که خود را بشکنی
لاهوتیان (whoop )    
آلبوم: برای خودم
   
عنوان: سیمرغ
سیمرغ
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ: بازدید کل: 618 بازدید امروز: 434
توضیحات:
 سیمرغ

روزی مرغان همه جمع آمدند تا برای خودپادشاهی برگزینند اما نمی دانستند که چه کسی لایق این پادشاهی است به خاطر همین تلاش آنان برای یافتن پادشاه بی ثمر می ماند تا این که روزی هدهد آمد و به آنها گفت که من پادشلهی را می شناسم که از همه برتر و بهتر است پادشاهی که نامش سیمرغ است اما برای رسیدن به این پادشاه باید راه طولانی را طی کنید

مرغان پس از مدتی صحبت با هدهد پذیرفتند و گفتند :

اینک برای طی کردن این راه باید برای خود رهبری برگزینیم تا ما را در این راه طولانی همراهی و راهنمایی کند

پس برای انتخاب رهبر قرعه کشی کردند

قرعه به نام هدهد افتاد بنابراین جمیع مرغان پذیرفتند که با رهبری هد هد راه را برای رسیدن به سیمرغ (پادشاه اصلی ) آغاز کنند





به نام خداوند عزیز



آفرین جان آفرین پاک را آنکه جان بخشید و ایمان خاک را

عرش را بر آب بنیاد او نهاد خاکیان را عمر بر باد او نهاد

آسمان را در زبر دستی بداشت خاک را در غایت پستی بداشت

آن یکی را جنبش مادام داد وین دگر را دایما آرام داد







مجمعی کردند مرغان جهان آنچه بودند آشکارا و نهان

جمله گفتند این زمان در روزگار نیست خالی هیچ شهر از شهریار

چون بود ز چه رو ما را شاه نیست بیش از این بی شاه بودن راه نیست

یکدگر را شاید ار یاری کنیم پادشاهی را طلب کاری کنیم

زانکه گر کشور بود بی پادشاه نظم و ترتیبی نماند در سپاه

هدهد آشفته دل پر انتظار در میان جمع آمد بی قرار

گفت ای مرغان منم بی هیچ ریب هم مرید حضرت و هم پیک غیب

با سلیمان در سفر ها بوده ام عرصه عالم بسی پیموده ام

پادشاه خویش را دانسته ام چون روم تنها که نتوانسته ام

لیک با من گر شما محرم شوید محرم آن شاه و آن درگه شوید

جان بی جانان کجا آید به را ه گر تو مردی جان بی جانان مدار

گر تو جانی بر فشانی مردوار بس که جانان جان کند بر تو نثار

جمله مرغان شدند این جایگاه بی قرار از عزت این پادشاه

شوق او در جان ایشان کار کرد هر یکی بی صبری بسیار کرد

عزم ره کردند در پیش آمدند عاشق او دشمن خویش آمدند

لیک چون را هی دراز و دور بود هر کسی از رفتنش رنجور بود

گر چه ره را بود هر یک کار ساز هر یکی عذری دگر گفتند باز



عذر آوردن مرغان



بلبل شیدا در آمد مست مست وز کمال عشق نه نیست و نه هست

گفت بر من ختم شد اسرار عشق جمله شب می کنم تکرار عشق

من چنان در عشق گل مستغرغم کز وجود خویش محو مطلقم

طاقت سیمرغ نارد بلبلی بلبلی را بس بود عشق گلی

هدهدش گفت ای به صورت مانده باز بیش از این در عشق رعنایی مناز

گل اگرچه هست بس صاحب جمال حسن او در هفته ای گیرد زوال

در گذر از گل که گل هر نوبهار بر تو می خندد نه در تو شرم دار

طوطی آمد با دهانی پر شکر در لباس قستقی با طوق زر

گفت هر سنگین دل و هر هیچ کس چون منی را آهنین سازد قفس

من در این زندان آهن مانده باز ز آرزوی آب خضرم در گداز

من نیارم در پر سیمرغ تاب بس بود از چشمه خضرم یک آب

هدهدش گفت ای ز دولت بی نشان مرد نبود هر که نبود جان فشان

جان ز بهر این به کار آید ترا تا دمی در خورد یار آید ترا

آب حیوان خواهی از جان دوستی رو که تو مغزی نداری پوستی

جان چه خواهی کرد بر جانان فشان در ره جانان چو مردان جان فشان

بعد از آن طاووس آمد زرنگار نقش صد پرش چه صد بل صد هزار

گفت تا نقاش غیبم نقش بست جنیان را شد قلم انگشت دست

گر چه من جبریل مرغانم ولیک رفت بر من از قضا کاری نه نیک

یار شد با من به یک جا مار زشت تا بیفتادم به خواری از بهشت

عزم آن دارم کزین تاریک جای رهبری باشد به خلدم رهنمای

من نه آن مرغم که در سلطان رسم بس بود اینم که در دربان رسم

کی بود سیمرغ را پروای من بس بود فردوس عالی جای من

هدهدش گفت ای ز خود گم کرده راه هر که خواهد خانه آن پا دشاه

گو بیا نزدیک او این زان به است خانه ای از حضرت سلطان به است

خانه نفس است خلد پر هوس خانه دل مقعد صدق است و بس

گر تو هستی مرد کلی کل ببین کل طلب کل باش کل شو کل گزین

بط به صد باکی برون آمد ز آب در میان جمع با خیر و الثیاب

گفت در هر دو جهان ندهد خبر کس ز من یک پاک رو تر پاک تر

زاهد مرغان منم با رای پاک دایمم هم جامه و هم جای پاک

گر چه در دل عالمی غم داشتم شستم از دل کآب همدم داشتم

آب در جوی منست اینجا مدام من به خشکی چون توانم یافت کام

من ره وادی کجا دانم برید زانکه با سیمرغ نتوانم پرید

آنکه باشد قله ای آبش تمام کی تواند یافت از سیمرغ کام

هدهدش گفت ای به آبی خوش شده گرد جانت آب چون آتش شده

در میان آب خوش خوابت ببرد قطره ای آب آمد و آبت ببرد

آب هست از بهر هر ناشسته روی گر تو بس ناشسته رویی آب جوی

چند باشد همچو آب روشنت روی هر ناشسته رویی دیدنت

کبک بس خرم خرامان در رسید سر کش و سر مست از کان دررسید

گفت من پیوسته در کان گشته ام بر سر گوهر فراوان گشته ام

عشق گوهر آتشی زد در دلم بس بود این آتش خوش حاصلم

نی چو گوهر هیچ گوهر یافتم نی ز گوهر گوهری تر یافتم

چون ره سیمرغ راه مشکلست پای من بر سنگ گوهر در گل است

همچو آتش بر نتابم سر ز سنگ یا بمیرم یا گهر آرم به چنگ

هدهدش گفت ای چو جوهر جمله رنگ چند لنگی چند آری عذر لنگ

اصل گوهر چیست سنگی کرده رنگ تو چنین آهن دل از سودای سنگ

هر کرا بوییست او رنگی نخواست زانکه مرد گوهری سنگی نخواست

پیش جمع آمد همای سایه بخش خسروان را ظل او سر مایه بخش

گفت ای پرندگان بر و بحر من نیم مرغی چو مرغان دگر

همت عالیم در کار آمده است عزلت از خلقم پدیدار آمده است

پادشاهان سایه پرورد من اند هر گدای طبع نه مرد من اند

نفس سگ را استخوانی می دهم روح را زین سگ امانی می دهم

نفس را چون استخوان دادم مدام جان من زان یافت آن عالی مقام

کی شود سیمرغ سرکش یار من بس بود خسرو نشانی کار من

هدهدش گفت ای غرورت کرده بند سایه در چین بیش از این بر خود مخند

نیست خسرو را نشانی این زمان همچو سگ با استخوانی این زمان

من گرفتم خود که شاهان جهان جمله از ظل تو خیزند این زمان

لیک فردا در بلا عمری دراز جمله از شاهی خود مانند باز

سایه تو گر بدیدی شهریار در بلا کی ماندی روز شمار

باز پیش جمع آمد سر فراز کرد از سر معانی پرده باز

گفت من از شوق دست شهریار چشم بر بستم ز خلق روزگار

در ادب خود را بسی پرورده ام همچو مرتاضان ریاضت کردهام

من کجا سیمرغ را بینم به خواب چون کنم بیهوده سوی او شتاب

رزقه ای از دست شاهم بس بود در جهان این بارگاهم بس بود

چون ندارم ره روی را پایگاه سر فرازی می کنم بر دست شاه

من اگر شایسته سلطان شوم به که در وادی بی پایان شوم

هدهدش گفت ای گرفتار مجاز از صفت دور و به صورتمانده باز

شاه را در ملک اگر همتا بود پادشاهی کی برو زیبا بود

سلطنت را نیست جز سیمرغ کس زانکه بی همتا به شاهی اوست بس

شاه نبود آنکه در هر کشوری سازد او از خود ز بی مغزی سری

شاه دنیا گر وفا داری کند یک زمان دیگر جفا کاری کند

شاه دنیا فی المثل چون آتش است دور باش از وی که دوری زو خوش است

پس درآمد زود بوتیمار پیش گفت ای مرغان من و تیمار خویش

بر لب دریاست خوشتر جای من نشنود هرگز کسی آوای من

بر لب دریا نشینم دردمند دایما اندوهگین ومستمند

گر چه دریا می زند صد گونه جوش من نیارم کرد از او یک قطره نوش

گر ز دریا کم شود یک قطره آ ب ز آتش غیرت دلم گردد کباب

چون منی را عشق دریا بس بود در سرم این شیوه سودا بس بود

آنکه او را قطره آبی است اصل کی تواند یافت از سیمرغ وصل

هدهدش گفت ای ز دریا بی خبر هست دریا پر نهنگ و جانور

گاه تلخست آب او گاه شور گاه آرامست آب او گاه زور

منقلب چیزیست نا پاینده هم گه رونده گاه باز آینده هم

می زند او خود ز شوق دوست جوش گاه در موج است و گاهی در خروش

او چو خود را می نیابد کام دل تو نیابی هم از او آرام دل

هست دریا چشمه ای از کوی او تو چرا قانع شوی بی روی او

کوف آمد پیش چون دیوانه ای گفت من بگزیده ام ویرانه ای

عاجزم من در خرابی زاده من در خرابی می روم بی باده من

عشق گنجم در خرابی ره نمود سوی گنجم جز خرابی ره نبود

عشق بر بر سیمرغ جز افسانه نیست زانکه عشقش کار هر دیوانه نیست

من نیم در عشق او مردانه ای عشق گنجم باید و ویرانه ای

هدهدش گفت ای ز عشق گنج مست من گرفتم کامدت گنجی بدست

بر سر آن گنج خود را مرده گیر عمر رفته ره به سر نابرده گیر

عشق گنج و عشق زر از کافریست هر که از زر بت کند او آزریست

هر دلی کز عشق زر گیرد خلل در قیامت صورتش گردد بدل

صعوه آمد تن ضعیف و جان نزار پای تا سر همچو آتش بی قرار

گفت من حیران و فرتوت آمدم بی دل و بی قوت قوت آمدم

همچو موئی بازوی زوریم نیست وز ضعیفی قوت موریم نیست

من نه پر دارم نه بال و هیچ نیز کی رسم در گرد سیمرغ عزیز

پیش او این مرغ عاجز کی رسد صعوه در سیمرغ هرگز کی رسد

در وصال او چو نتوانم رسید بر محالی راه نتوانم برید

هدهدش گفت ای ز تنگی و خوشی کرده در افتادگی صد سر کشی

پای در نه دم مزن لب را بدوز گر بسوزند این همه تو هم بسوز

می فروزد آتش غیرت مدام عشق یوسف هست بر عالم حرام

بعد از آن مرغان دیگر سر به سر عذر ها گفتند مشتی بی خبر

جمله مرغان چو بشنودند حال سر به سر کردند از هدهد سوال

که سبق برده ز ما در رهبری ختم کرده بهتری و مهتری



ما همه مشتی ضعیف و نا توان بی تن و بی بال نی تن نی توان

کی رسیم آخر به سیمرغ رفیع گر رسد از ما کسی باشد بدیع

گر میان ما و او نسبت بدی هر یکی را سوی او رغبت بدی

او سلیمان است و ما مور گدا در نگر کو از کجا ما از کجا



گر تو میداری جمال یار دوست دل بدان کآیینه دیدار اوست

گر تو را سیمرغ بنماید جمال سایه را سیمرغ بینی بی خیال

گر همه سی مرغ و گر چل مرغ بود هر چه دید ی سایه سیمرغ بود

چون تو گم گشتی چنین در سایه ای کی ز سیمرغت بود سرمایه ای

سایه در خورشید گم بینی مدام خود همه خورشید بینی والسلام

چون آن همه مرغان سخن نیک پی بردند اسرار کهن

جمله با سیمرغ نسبت یافتند لاجرم در سیر رغبت یافتند

زین سخن یکسر به ره باز آمدند جمله هم درد و هم راز آمدند

زو بپرسیدند ای استاد کار چون دهیم آخر درین ره داد کار

زانکه در چنین عالی مقام از ضعیفان این روش هرگز تمام

هدهد رهبر چنین گفت آن زمان کانکه عاشق شد نیندیشد ز جان

عشق را دردی بباید پرده سوز گاه جان را پرده درگه پرده دوز

هر کرا در عشق محکم شد قدم در گذشت از کفر و از اسلام هم

پای در نه همچو مردان و نترس در گذر از کفر و ایمان و مترس

گر ترا صد عقبه ناگاه اوفتد باک نبود چون در این راه اوفتد

جمله مرغان را ز هول و بیم راه بال و پر پر خون بر آوردند آه

پیش هد هد آمدند از خود شده جمله طالب گشته و بی خود شده

بس بدو گفتند ای دانای راه بی ادب نتوان شدن در پیش شاه

هر یکی را هست در دل مشگلی می بباید راه را فارغ دلی

مشکل دلهای ما حل کن درست تا کنیم از بعد آن عزم درست

بعد از آن هد هد سخن را آغازکرد پرده از روی معانی باز کرد

زین سخن مرغان وادی سر به سر سر نگون گشتند در خون جگر

جمله دانستند کین مشکل کمان نیست بر بازوی مشتی ناتوان

زین سخن شد جان ایشان بی قرار هم در آن منزل بسی مردند زار



وان همه مرغان همه آن جایگاه سر نهادند از سر حسرت به راه

سال ها رفتند در شیب و فراز صرف شد در راهشان عمری دراز

زان همه مرغ اندکی آنجا رسید از هزاران کس یکی آنجا رسید

عالمی پر مرغ میبردند راه بیش نرسیدند سی آن جایگاه

سی تن بی بال و تن رنجور و سست دل شکسته جان شده تن نادرست

حضرتی دیدند بی وصف و صفت برتر از ادراک عقل و معرفت

جمله گفتند ای عجب چون آفتاب ذره محوست پیش این حساب

دل به کل از خویشتن برداشتیم نیست زان دست این که ما پنداشتیم

آخر از پیشان عالی درگهی چاوش عزت برآمد ناگهی

گفت هان ای قوم از شهر که اید در چنین منزلگه از بهر چه اید

جمله گفتند آمدیم این جایگاه تا بود سیمرغ ما را پادشاه

ما همه سر گشتگان درگهیم بی دلان و بی قراران رهیم

چون همه در عشق او مرد آمدند پای تا سر غرقه درد آمدند

حاجب لطف آمدو در برگشاد هر نفس صد پرده دیگر گشاد

جمله را در مسند قربت نشاند بر سریر غیرت و همت نشاند

رقعه ای بنهاد پیش آن همه گفت برخوانید تا پایان همه

چون نگه کردند آن سیمرغ زار در خط آن رقعه پر اعتبار

آن همه خود بود سخت این بود لیک کان اسیران چون نگه کردند نیک

کرده و ناکرده دیرینشان پاک گشتو محو گشت از سینه شان

آفتاب قربت از پیشان بتافت جمله را از پرتو آن جان بتافت

هم زعکس روی سیمرغ جهان چهره سیمرغ دیدند از جهان

چون نگه کردند آن سیمرغ زود بی شک این سیمرغ آن سیمرغ بود

خویش را دیدند سیمرغ تمام بود خود سیمرغ سیمرغ مدام

ور بسوی خویش کردندی نظر بود سیمرغ این و ایشان آن دگر

چون ندانستند هیچ از هیچ حال بی زمان کردند از آن حضرت سوال

کشف این سر قوی درخواستند حل مایی و تویی درخواستند

بی زمان آمد از آن حضرت خطاب کایینه ایست این حضرت چون آفتاب

هر که آید خوشتن بیند در او جان و تن هم جان و تن بیند در او

چون شما سی مرغ اینجا آمدید سی در این آیینه پیدا آمدید

گر چهل پنجاه مرغ آیید باز پرده ای از خویش بگشایید باز

گر چه بسیاری به سر گردیده اید خویش را بینید و خود را دیده اید

هیچ کس را دیده بر ما کی رسد چشم موری بر ثریا کی رسد

هر چه دانستی چو دیدی آن نبود وآنچه گفتی و شنیدی آن نبود

این همه وادی که از پس کرده اید وین همه مردی که هر کس کرده اید

جمله در افعال مایی رفته اید وادی ذات صفت را خفته اید

ما به سیمرغی بسی اولاتریم زانکه سیمرغ حقیقی گوهریم

محو ما گردید در صد عز و ناز تا به ما در خویش را یابید باز

محو او گشتند آخر بر دوام سایه در خورشید گم شد و السلام

تا که میرفتند و می گفت این سخن چون رسیدند نه سر ماند و نه بن

لاجرم اینجا سخن کوتاه شد رهرو و رهبر نماند و راه شد

چون بر آمد صد هزاران قرن پیش قرنهای بی زمان نه پس نه پیش

چون همه بیخویش با خویش آمدند در بقا بعد از فنا پیش آمدند

همچنان کو دور دور است از نظر شرح این دور است از شرح و خبر

آن کجا اینجا توان پرداختن نو کتابی باید آن را ساختن

تا تو هستی در وجود و در عدم کی توانی زد در این منزل قدم

اول اندازد به خواری در رهت باز برگیرد به عزت ناگهت

نیست شو تاهستی لت از پی رسد تا تو هستی هست در تو کی رسد

تا نگردی محو خواری فنا کی رسد اثبات از عز بقا

مرغان برای جستن و یافتن سیمرغ که پادشاه آنهاست- به راهنمایی هدهد به راه می افتند و در راه از هفت مرحله سهمگین می گذرند.

در هر مرحله گروهی از مرغان از راه باز می مانند و به بهانه هایی یا پس می کشند تا این که، پس از عبور از این مراحل هفتگانه سرانجام از این گروه انبوه مرغان که در جستجوی "سیمرغ" بودند تنها "سی مرغ" باقی می مانند و چون به خود می نگرند در می یابند که آنچه بیرون از خود می جسته اند- سیمرغ- اینک در وجود خود آنهاست.



همچنین وقتی مرغان به سیمرغ می رسندو از او می خواهند تا پرده ها را کنار بزند و خود را به آنها نشان دهد هنمگامی که پرده ها کنار میرود خود را مشاهده می کنند



هر که آید خوشتن بیند در او جان وتن هم جان و تن بیند در او

چون شما سی مرغ اینجا آمدید سی در این آیینه پیدا آمدید

گر چهل پنجاه مرغ آیید باز پرده ای از خویش بگشایید باز



تا اینکه از سیمرغ خطاب می رسد

که تا زمانیکه خود را میبینید سیمرغ حقیقی را نخواهید دید

گر چه بسیاری به سر گردیده اید خویش را بینید و خود را دیده اید

محو ما گردید در صد عز و ناز تا به ما در خویش را یابید باز



مرغان نیز چون این سخنان شنیدند خود را فراموش کرده و فقط به سیمرغ اندیشیدند

تا اینکه سر انجام به وصال سیمرغ رسیدند



محو او گشتند آخر بر دوام سایه در خورشید گم شد و السلام


منظور عطار از مرغان، سالکان راه و از "سی مرغ" مردان خدا جویی است که پس از عبور از مراحل هفت گانه سلوک یعنی طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فقر و فنا- سرانجام حقیقت را در وجود خویش کشف می کنند ( منظوراز پرندگان سالکان راه حق و مراد از سیمرغ وجود حق است .(





چون شوی در کار حق مرغی تمام تو نمانی حق بماند و السلام




 
درج شده در تاریخ ۹۲/۰۳/۰۳ ساعت 13:14
برچسب ها:
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
تبلیغات

1
گل آبی من(ALI-ZERO )
۹۲/۰۳/۰۳ - 13:14
ılı پیرایش حمید ılı(HamiIid )
۹۲/۰۳/۰۳ - 13:14
ابوالفضل قره باغی(abolfazl10 )
۹۲/۰۳/۰۳ - 13:16
آسمانی باش(saeid-karimi )
۹۲/۰۳/۰۳ - 13:16
مجید رجایی(majed20 )
۹۲/۰۳/۰۳ - 13:17
گل آبی من(ALI-ZERO )
۹۲/۰۳/۰۳ - 13:22
7 شهر عشق رو عطار گشت و ما هنوز اندرخم یک کوچه مانده ایم

ممنون خیلی عالی بود ...
لاهوتیان(whoop )
۹۲/۰۳/۰۳ - 13:24
مرز فاعل شناسایی (نفس) با متعلقِ شناسایی برداشته میشود و عین معلوم نزد عالم حاضر میشود. به گونهای که هیچ فاصلهای وجود ندارد. ما در ادراک آنچه از خود ماست، امکان خطا نداریم. «من» از بودن «من» خطا نمیکند اما در شناخت چیزی چون آب، امکان خطا هست.
لاهوتیان(whoop )
۹۲/۰۳/۰۳ - 13:30
رندی بر در دکانی شد تا مالی از صاحب دکان تقاضا کند . صاحب دکان گفت اگر بر تن خود زخم زنی مالی به تو خواهم داد .رند پیراهن به در آورد و تن رنجور و زخم آجینش را نمود و گفت اگر موضعی بدون زخم دیدی بگوی تا زخم زنم ... و عطار با این تمثیل نجوا می کند :

خالقا گر نیک و گر بد کرده ام هر چه کردم با تن خود کرده ام

عفو کن دون همتیهای مرا محو کن بی حرمتیهای مرا
گل آبی من(ALI-ZERO )
۹۲/۰۳/۰۳ - 13:35
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
بر در دل روز و شب منتظر یار باش

دلبر تو دایما بر در دل حاضر است
رو در دل برگشای حاضر و بیدار باش

دیده ی جان روی او تا بنبیند عیان
در طلب روی او روی به دیوار باش

ناحیت دل گرفت لشگر غوغای نفس
پس تو اگر عاشقی عاشق هشیار باش

نیست کس آگه که یار کی بنماید جمال
لیک تو باری به نقد ساخته ی کار باش

در ره او هرچه هست تا دل و جان نفقه کن
تو به یکی زندهای از همه بیزار باش

گر دل و جان تو را در بقا آرزوست
دم مزن و در فنا همدم عطار باش
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
کاربران آنلاین (4)