|
لاهوتیان
(
![]()
آلبوم:
تصاویر پروفایل
![]()
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ:
بازدید کل:
123 بازدید امروز: 123
توضیحات:
.آنقدر در دل نشستی کز زبان اقرار ریخت
بر زبان هر چه نیامد بر سر خودکار ریخت من نمی گویم خدا در قلب عاشق ها چه ریخت در عجب ماندم که مهرت از چه این مقدار ریخت! واژه هایم وصف نامت، خط به خط دیوان عشق نامه هایم بی نشانی بر سر بازار ریخت من به تاوان گناهی می روم کز من نبود خون ما در عاشقی هم جای یک غدّار ریخت چون کسی تب می کند جانا برایش تو بمیر صد هزاران نکته در بطن همین هشدار ریخت
درج شده در تاریخ ۹۹/۰۷/۲۷ ساعت 18:33
برچسب ها:
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید. |
به علت هزینه های بالا ممکن است سایت از دسترس خارج شود.
لطفا ما را در اینستاگرام دنبال کنید.
یک کلام، ختم کلام: بی عشق، سَر مکن!
سنگ است در بغل می پر زور شیشه را
چشم بد ستاره به عاشق چه می کند؟
از کرم شب فروز چه غم شیر بیشه را؟
در ساز با خزان حوادث که همچو سرو
بار دل است میوه بهار همیشه را
پیران شکار طول امل زود می شوند
در خاک نرم، حکم روان است ریشه را
آورده است صورت شیرین برون ز سنگ
فرهاد چون به سر ندهد جای تیشه را؟
شمع و شراب و شاهد من خون دل بس است
برق از فروغ باده بود ابر شیشه را
رنگی به روی کار نیاری چو کوهکن
از خون خویش تا ندهی آب تیشه را
صائب لباس برق نگردد حجاب ابر
تا چند زیر خرقه توان داشت شیشه را؟
فقط به خاطر خودش باشد
نه به خاطر کارهایی که او میتواند در عوضش
برای شما انجام دهد!
آن که بیناست مرا یاد تو می اندازد
تو که نزدیک تر از من به منی می دانی
دل که شیداست مرا یاد تو می اندازد
هر زمان نغمه ی عشقی است که من می شنوم
از تو گویاست ، مرا یاد تو می اندازد
دیگران هر چه بخواهند بگویند که عشق
بی کم و کاست مرا یاد تو می اندازد
ساعتی نیست فراموش کنم یاد تو را
غم که با ماست مرا یاد تو می اندازد
بوی تو داشت می رقصید
حالا
هزار سالی می شود از باد می پرسم
کی به خانه بر می گردیم !
نم نمک "شاپرکی" خوشگل و زیبا بشوی
گاهی انگارضروری ست بِگندی درخود
تا مبدل به" شرابی" خوش و گیرا بشوی
گاهی ازحمله ی یک گربه،قفس میشکند
تا تو پرواز کنی،راهی صحرا بشوی
گاهی از خار گل سرخ برنجی بد نیست
باعث مرگ گل سرخ مبادا بشوی
گاهی ازچاه قرارست به زندان بروی
آخرقصه هم آغوش زلیخا بشوی
جانت جانِ من
هیچ دیدهاَستی
دو جان در یک بدن ...؟!
به خواب میروند
من در کوچه ها
تو را قدم میزنم
اینهمه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی.