سلام
ميخوام يه قصه بگم دلم خيلي گرفته البته قصه گويه خوبي نيستم
يکي بود نه هممون بوديم هممون غرق در زندگي در مشکلات . اون روز عزيز قرار بود همه قرآن بزاريم روي سر از خدا طلب بخشش کنيم
اما يه پسر 11 ساله بود داشت جلوي خونشون با توپش بازي مي کرد مادرش مي خواست دختر 3 سالشو بخوابونه تا بتونه برا مرده خونه که از سر کار برمي گرده افطاري درست کنه.
ولي صدايي امد زمين لرزيد پسرک خشکش زد با اون چشاي معصومش ديد که خونشون خراب شد.
اون پسرک خودتون ببينين

به نظرتون داره به چي فکر مي کنه به اين خونه

يا به مادر و خواهرش که...
از ايجا که رد مي شيم به کمپ زلزله زدگان اون روستا مي رسيم يه چادر هستش که بچه هاي کوچيک اونجا جمع شدن قرار بود ما بهشون دلداري بديم
اين دخترو مي بينيد

تا چند روز پیش خونه داشت
ولی ...

ما بهش يه تعداد در حد وسعمون وسايل داديم پدرشم مي گفت دخترم بگيرعمو نارحت مي شه اول گرفت بعد گذاشتش زمين
رو شو کرد به ما و با اون زبون شيرينش به ترکي بهم گفت عمو منو دوست داري ماهمه باهم گفتيم آره عريزم دوستت داريم
بعد برگشت گفت اين عروسک و لباسو و مداد رنگي رو بدم بهت يه چيز ديگه ازت می خوام
گفتم عزيزم اونا ماله تو هستش هر چي بخواي ميرم ميارم برات بگو
گفت عمو من دو شب نتونستم بخوابم مامانم نمياد پيشم با بابام برين بياريدش
من يه نگاهي کردم به پدرش ديدم چشاش پر شد بهم گفت نمي دونم چطوري بهش بگم
من حالم طوري گرفته شده بود نمي دونستم دارم چي کار ميکنم تا شب نتونستم خودمو پيدا کنم
خدا هيچ پدري رو شرمنده فرزندش نکنه
همين