فراموش کردم
رتبه کلی: 1025


درباره من
سلام

متاهلم

عاشق زندگیم وعشقم هستم

کارشناسی حقوق


من خدا را دارم.......
من خدا را دارم

وهمین....

به همه چیز جهان می ارزد......

چون خدا را دارم

تو بمانی و نمانی......مهم نیست

من خدا را دارم......

چون خدا را دارم

همه دنیا را

با همه محتویاتش

میدهم سهم شما.....

چون خدا را دارم.....

فردا مال من است

چون خدا را دارم

لحظاتم همه بی تکرارند

من خدا را دارم

دلتان آب.....

بسوزد.....

من خدا را دارم.......

تو نمی دانی.....

نمی فهمی......

حسم را......

حالم را.......

حس پرواز بسوی ابدیت را

حس داشتن......

حس این لحظه دور از تن بودن را......

یک ثانیه

یک لحظه

روی حرفم صبر کن

فکر کن

من خدا را دارم..........
**نیلوفر مرداب** (xanumiii )    

وقتــــــــی میــــــــگن زن شیـــــــــــطون رو هـــــم درس میــــــــــــکنه قبــــــــول کن..!(طنـــــــــــــــز)

منبع : http://molindia.mihanblog.com/#
درج شده در تاریخ ۹۲/۰۶/۳۱ ساعت 19:34 بازدید کل: 348 بازدید امروز: 167
 

 

 

 

شیطان

 

زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟ میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد ؟
شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است
پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد
پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد
سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن
زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت :
چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد. سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید
و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد
سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم
و آن زن گفت :کمی صبر کن
نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟!!!
شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟
آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت
همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش.
و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد!!

این مطلب توسط فراز احمدی بررسی شده است. تاریخ تایید: ۹۲/۰۷/۰۲ - ۱۳:۵۰
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
2
1 2


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)