ابو حمزه ثمالی از امام باقر علیه السّلام روایت میکند که فرمود:
روزی ابراهیم علیه السّلام بیرون رفت و با شتری گردش میکرد تا به پهن دشتی گذر کرد،
ناگاه دید مردی ایستاده نماز میخواند که طول قامت او تا آسمان کشیده شده و جامه موئینی بر تن دارد.
ابراهیم علیه السّلام ایستاد و از وضع آن مرد شگفت زده شد و در انتظار ماند تا او نمازش را به پایان برد،
و چون نماز او به درازا کشید ابراهیم علیه السّلام او را با دست تکان داد و فرمود:
با تو کاری دارم نمازت را سبک کن. آن مرد نمازش را سبک برگزار کرد
و ابراهیم علیه السّلام نزد او نشست فرمود: برای چه کسی نماز میخوانی؟
او گفت: برای خدای ابراهیم. ابراهیم علیه السّلام پرسید: خدایا ابراهیم کیست؟
پاسخ داد: آنکه تو و مرا آفریده. ابراهیم علیه السّلام فرمود:
شیوهات را [در عبادت] پسندیدم، و مایلم در راه خدا برادر تو باشم.
خانهات کجاست که هر گاه خواستم به دیدارت آیم. او گفت: خانه من پشت این آب است
(و با دست به دریا اشاره کرد) و نمازگاه من همین جاست،
و هر گاه بخواهی میتوانی مرا همین جا دیدار کنی، ان شاء اللَّه.
او سخن خود را ادامه داد و به ابراهیم گفت: آیا نیازی داری؟
ابراهیم علیه السّلام فرمود: آری، گفت: نیازت چیست؟
ابراهیم علیه السّلام فرمود: آری، گفت: نیازت چیست؟ ابراهیم علیه السّلام فرمود:
اینکه تو دعا کنی و من به دعای تو آمین گویم، و من دعا کنم و تو آمین گویی.
او گفت: چه دعایی به درگاه خدا کنیم؟ ابراهیم علیه السّلام فرمود: برای مؤمنان گناهکار دعا کنیم.
او گفت: نه، ابراهیم علیه السّلام فرمود: چرا؟
او گفت: زیرا من سه سال است که دعایی به درگاه خداوند کردهام و تاکنون هنوز اجابت نشده است،
و من از خداوند متعال شرم دارم که به درگاهش دعا کنم تا وقتی که بدانم دعای مرا اجابت فرموده.
ابراهیم علیه السّلام پرسید: چه دعایی کردهای؟
او گفت: روزی من در همین جا نماز میخواندم که پسر خوشمنظری را دیدم
که نور از پیشانیش پرتو افشان بود و گیسوانی داشت که بر پشت سرش ریخته بود
و رمهای گاو در جلوی خود داشت که گویی بدانها روغن مالیده بودند،
و گلهای گوسفند هم با خود میراند که گویی پوستشان از گوشت و پیه انباشته بود.
من از وضع آن جوان در شگفت شدم و از او پرسیدم: ای پسرک! این گاو و گوسفندها از کیست؟
در پاسخ گفت: از ابراهیم است. بدو گفتم: تو کیستی؟
گفت: من اسماعیل، فرزند ابراهیم خلیل الرحمن هستم.
من آن روز به درگاه خداوند عزّ و جلّ دعا کردم و از او خواستم که خلیل خود را به من بنمایاند.
ابراهیم علیه السّلام فرمود: منم ابراهیم خلیل الرحمن، و آن پسر فرزند من بوده است.
آن مرد در این هنگام گفت: ستایش از آن خدایی است که دعای مرا اجابت کرد.
او سپس برخاست و دو گونه ابراهیم را بوسه زد و او را در آغوش گرفت و گفت:
اینک برخیز و دعا کن تا من بر دعای تو آمین گویم.
ابراهیم علیه السّلام برای مردان و زنان با ایمان و گنهکار از همان روز به درگاه خدا دعا کرد
تا خدا آنها را بیامرزد و از آنها خشنود گردد و آن مرد نیز به دعای ابراهیم آمین گفت.
امام باقر علیه السّلام [در پی این حدیث] فرمود: و دعای ابراهیم علیه السّلام
به مؤمنان گنهکار از شیعیان ما تا روز قیامت خواهد رسید.
الکافی (ط - الإسلامیة)، ج8، ص: 392