فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 35763


درباره من
حمید رستگار (yabanji )    

بیداری

درج شده در تاریخ ۹۵/۰۷/۰۷ ساعت 08:46 بازدید کل: 78 بازدید امروز: 77
 

یک روز صبح بیدار می شویم و می بینیم سال های زیادی از عمرمان رفته و موها یمان سفید شده . یادمان می آید که آدم های زیادی را دیده ایم ، با خیلی شان دوست بوده ایم با خیلی ها دشمن . خیلی جاها رفته ایم ، خیلی چیزها شنیده ایم و خیلی کارها کرده ایم : درس خوانده ایم ، کار کرده ایم ، ورشکست شده ایم ، بارها زمین خورده ایم و بلند شده ایم ، اخراج شده ایم ، اخراج کرده ایم ، خانه مان آتش گرفته ، خانه ای را آتش زده ایم  زندان رفته ایم ، عاشق شده ایم ، ازدواج کرده ایم ، بچه دار شده ایم ، بچه مان مریض شده ، دعا کرده ایم ، به مذهب پناه برده ایم ، شک کرده ایم ، قهر کرده ایم ، تصادف کرده ایم ، کتک خورده ایم ، فرار کرده ایم ، تنبیه شده ایم ، پاداش گرفته ایم ، سکته کرده ایم ، بیمارستان رفته ایم ، ملاقات کوچکی با مرگ داشته ایم ... یک روز از خواب بیدار می شویم و می بینیم به نحو غیر قابل تحملی بزرگ شده ایم اما خیلی از رؤیاهای نوجوانی هنوز از آن بالا چشمک می زنند و دور از دسترس هستند . یک روز از خواب بیدار می شویم و می بینیم ، با چشم دل می بینیم ، زندگی به آن بلندی که به نظر می آمد نبود و فرصت ها به آن زیادی که از دور به نظر می رسید نیست . می فهمیم که از اول قرار نبود جهان به دست ما فتح شود ، حتی قرار نبود بگذارند به کاری که دوست داریم مشغول باشیم . بیدار می شویم و می فهمیم بیشتر از آن که اثر بگذاریم - تأثیر گرفته ایم . بیشتر از آن که حکم کنیم محکوم بوده ایم ، محکوم زمانه امان و جامعه ای بی حس و حال که گاهی جمیع اضداد است : بخیل و مهمان نواز ، کینه توز و مهربان ، عقب مانده و مدرن ، صاحب عادت های غلط و قضاوت های آماده ای که از قوطی بیرون می آورد و به تاریخ تولید و انقضای آن توجه ندارد و با این توجیه که اگر بد بود حتماً تا به حال کسی مریض شده بود در قوطی را باز می کند و نمی بیند که همه مریض شده اند . می بینیم که خیلی از رؤیاهامان به خاطر رنگ پوست یا جغرافیای زندگی امان محکوم به برآورده نشدن است و مابقی هم از اول جزء محالات بوده . آن روز خجسته ، یعنی آن روزی که بیدار می شویم و واقعیت های خودمان و جامعه را درک می کنیم و اندازه و جایگاه مان را می شناسیم روزی است که نگاهی دوباره به اطراف می اندازیم و معنای تازه ای در همه چیز کشف می کنیم ، انگار تمام عمر به کتابی با زبانی نا آشنا خیره بوده ایم و امروز در کمال ناباوری تک تک کلمه ها و جمله ها را می خوانیم و در شگفت می مانیم که چه وقت خواندن این زبان را یاد گرفته ایم ؟! حالا وقت بازنگری تجربه ها است ، وقتی است که با شنیدن یک ضرب المثل صد بار شنیده - تازه متوجه معنای آن می شویم ، وقتی است که دوست داریم به گذشته رجوع کنیم و خوانده ها و دیده ها را با درک جدید مان از دنیا محک بزنیم تا معنای تازه ای از زندگی در برابرمان آشکار شود . آن وقت است که بعضی چیزها از اهمیت شان کم می شود و بعضی دیگر مهم تر از آنی می شوند که بودند ...

مهم نیست کسی در هیچ کجای دنیا ما را نشناسد ، مهم است که خودمان خودمان را بشناسیم . مهم نیست کسی از هنرمان لذت نمی برد ، مهم است که خودمان لذت برده باشیم . مهم نیست که دیگران درباره ی اخلاقیات چه می گویند ، مهم است که خودمان شرمنده نباشیم . مهم نیست که چه راهی پیش پایمان گذاشته اند ، مهم است که چطور راه رفته ایم . مهم نیست که همه چه می گویند ، مهم است که ما چه گفته ایم . آن وقت زندگی اندکی سخت تر می شود ، باید گشت و همفکرانی پیدا کرد ، باید تلاش کرد تا حساسیت ها را برانگیخت ، نگاه ها را تیزتر کرد ، توقع را بالا برد ...

حماقت بوی دلنشینی ندارد اما شامه را به خود عادت می دهد ، با آن کنار می آید . مهم است که به آن عادت نکنیم و رد پای اش را تشخیص دهیم : در یک ادعا ، در یک کتاب ، در یک فیلم ، در یک آگهی تبلیغاتی ، در یک گردهمایی ، در یک مهمانی ، در یک تصمیم گیری ، در دیالوگ های یک دعوا ، در تبعات یک مسابقه ی فوتبال ، در یک کاریکاتور ، در عکس جمعی از اساتید متوسط المایه و در قیافه ی کسانی که به این ها استاد خطاب می کنند ، در ارزش های متصور برای یک حرفه ، در آرزوهای هنرمندانه ی آدم های بی هنر ، در سخنرانی مدیر مدرسه در جمع اولیاء دانش آموزان ، در تعارف ، در تعریف ، در شکسته نفسی ، در ارزش های ناسیونالیستی ، در بوق های ممتد به وقت رانندگی ، در عکس کودکان آرایش شده روی جلد مجلات زرد ، در اهمیت دادن به مارک لباس ، در شکل لم دادن راننده ای پشت فرمان یک ماشین چند صد میلیونی ، در بازوی راننده ی دیگری که از پنجره آویزان است ، در داشتن حساسیت برای بستن کراوات ، در داشتن حساسیت برای نبستن کراوات ، در بی سلیقگی ، در تکرار ، در بی سوادی ، در توهم اهمیت کاری که به آن مشغولیم ، در هر سرابی که به گم کردن مقصد منتهی می شود ، در زندگی بدون هدف بدون رویا ، در رسوبات ذهن آدم های کوچکی که قرار نیست هیچ وقت بیدار شوند ...

احتمال بدهیم آمدن روزی را که در آن روز بیدارمی شویم و متوجه می شویم همانی نیستیم که شب قبل خوابیده بود .

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۵/۰۷/۰۷ - ۰۸:۴۶
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:



لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)