فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 35763


درباره من
حمید رستگار (yabanji )    

فرشته مهربان

درج شده در تاریخ ۹۵/۰۷/۰۷ ساعت 09:07 بازدید کل: 91 بازدید امروز: 91
 

چند سال پیش شانس دیدن چند قسمت از سریال مستندی را پیدا کردم که پروفسور گونتر فن هاگنز (استاد کالبدشناسی و تشریح) در آن به تشریح بدن انسان برای مردم می‌پرداخت. در میان یک استودیوی بزرگ تلویزیونی و در حضور مردم عادی عروسکی به قامت یک انسان را با نخی از سقف آویخته‌ بودند و پروفسور با کارد به سلاخی مشغول بود. برخلاف تمام اساتید علم پزشکی که در این قبیل برنامه‌ها با ظاهری مرتب و کلیشه‌ای ظاهر می‌شوند او با کلاه لبه پهن سیاه و عینک دسته صدفی و روپوش سفید بلند، هیبتی اسرارآمیز داشت و من را به یاد دکتر "فرانکشتین" می‌انداخت که بر اساس قصه‌ای مشهور از اجساد مردگان موجود ترسناکی ساخت و خود قربانی آن شد. پروفسور فن هاگنز یک شب درباره‌ی عضلات دست، شب دیگر مغز، شب بعد روده‌ها و دستگاه گوارش و... حرف می‌زد، به سراغ عروسک می‌رفت و جمجمه‌اش را با اره می‌برید، مغز را مثل کالباس با دستگاهی که شبیه به آن را ژوزف، ساندویچ فروش محل‌مان، دارد تکه تکه می‌کرد. با تماشاچیان سر طول روده‌ی کوچک شرط می‌بست و شوخی می‌کرد... یک بار پوست و گوشت را با دقت از روی ساعد جدا ‌کرد و چیزی شبیه به چند ریسمان‌ را ‌کشید تا انگشت‌های دست عروسک آویخته از سقف باز و بسته شود و بعد با شعف رو به حاضرین از مکانیک جادویی بدن انسان ‌گفت ... لحظه‌ی تکان دهنده‌ای بود وقتی که فهمیدم هیکل آویخته از سقف نه عروسک بلکه جسد انسانی است که نقش پینوکیو را بازی می‌کند و ریسمان‌هایی که روزی فقط تابع دستورات مغز او بودند حالا در برابر فرامین پدر ژپتو عکس‌العمل نشان می‌دهند... بعدها و به مدد اینترنت دایال‌آپ فهمیدم که فن هاگنز شهرت خود را علاوه بر ابداع روش‌هایی برای حفظ و نگهداری اجساد مدیون نمایشگاه‌های جنجال برانگیزی است که از کالبد مردگان برپا کرده است. او اجساد را در حال بازی شطرنج، تیراندازی، سوار بر اسب، در حال دویدن و... به نمایش گذاشته و برش‌هایی به ارتفاع قد و به نازکی یک برگ کاغذ از بدن انسان تهیه کرده‌است که یعنی تبدیل آدم به یک دفترچه‌ی صدبرگ.

به گالری که می‌رسم معلومم می‌شود که چینی‌ها به جز کپی‌سازی از تولیدات صنعتی غرب در کپی کردن روش پروفسور آلمانی هم موفق بوده‌اند و نمایشگاه حاصل کار گروهی از دانشمندان و محققین چینی است. بلیت می‌خرم و وارد اولین تالار می‌شوم که تاریک و وهم‌انگیز است، میزی به طول تقریبی چهار متر در میانه قرار دارد و اولین اثر هنری روی آن دراز کشیده است! چند پروژکتور میز و محتویات ویترین روی آن را روشن می‌کند. با دقت نگاه می‌کنم، هیکل آدمی می‌بینم که از عرض و به ضخامت‌ چند میلیمتر به صدها قطعه تقسیم شده (شبیه به تخم مرغ پخته‌ای که از زیر یکی از این گیوتین‌های مخصوص برش تخم مرغ بیرون آمده باشد) و بعد هر قطعه را با چند سانتی‌متر فاصله از قطعه‌ی قبلی و بعدی روی میز چیده‌اند. احتمالاً زمانی که آن خدابیامرز زنده و یک تکه بوده قدش بلندتر از صد و شصت سانتی‌متر نبوده اما حالا که به ده‌ها لایه‌ی بیست میلیمتری تقسیم شده میزی به طول چهار متر را اشغال کرده است. فاصله‌ی بین لایه‌ها امکان دیدن محتویات هر برش را فراهم می‌کند، درست مثل مقاطع طولی و عرضی که مهندسان از ساختمان می‌کشند و تمام اندرون ساختمان در آن پیداست. در تالار بعد جسدی پوست کنده در حالی که کمان به دست دارد تیری را به سوی هدفی نامعلوم نشانه رفته است، جسد بعدی ژست دویدن به خود گرفته و بخش‌هایی از عضلات کتف و ران او گویی که در معرض وزش نسیمی سخت قرار داشته باشند با سلیقه جدا شده و در هوا به اهتزاز درآمده‌اند. آن یکی مردی است که بعد از سه برش عمودی کماکان ایستاده و به افق دور دست نگاه می‌کند و نوارهای منظمی بر روی ران و ساق پاهایش عاری از گوشت شده تا استخوان‌ها پیدا باشند، هنرمند در این کار ظرافت بسیار از خود نشان داده و گاه تا مرز طنز و مطایبه پیش رفته است...

 «یعنی این همان آدمی است که روزی متولد شد، اسم داشت، بر پای خودایستاد، راه رفت، آموخت، عشق ورزید، خواند، نوشت، دوید، فکر کرد، سلیقه پیدا کرد، کلاه گذاشت، کلاه برداشت، زیرک بود، در درس ریاضی نمره‌های عالی گرفت، غذای بد را دوست نداشت، شخصیت و آبرو داشت، آزاد بود، آزادی خواست، جنگید، لرزید، ترسید، احساس داشت و مرکز جهانی بود که با خودش معنا می‌یافت و حالا... به دور دست‌ها خیره است بی تن‌پوش و پوست کنده!»

وقتی بیرون می‌روم مرز هنر و علم را گم کرده‌ام، مرز درست و نادرست را. مطمئن هستم که یکی از استثنایی‌ترین نمایشگاه‌های عمرم را دیده‌ام و باز مطمئن هستم که تا آینده‌ای دور علاقه‌ای به دیدن یک نمایشگاه استثنایی ندارم. یادم می‌آید کتابی نخوانده دارم از "اریک امانوئل اشمیت" به نام "زمانی که یک اثر هنری بودم"، تصمیم می‌گیرم تا قبل از تبدیل شدنم به یک اثر هنری آن را بخوانم.

آیا فرشته‌ی مهربان و آبی رنگ قصه‌ی "کارلو کولودی" وقتی که پینوکیو را به خاطر رفتار خوبش به انسانی واقعی تبدیل کرد می‌دانست که در آینده‌ای نه چندان دور پروفسور سیاه‌پوشی او را دوباره به یک عروسک خیمه‌شب‌بازی تبدیل خواهد کرد؟

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۵/۰۷/۰۷ - ۰۹:۰۷
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:



لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (2)