در این خانهی جدید همسایههای زیادی دارم، یعنی در یکی از پانزده آپارتمان کوچکی زندگی میکنم که به مدد علم و اجبار روی هم سوار شدهاند تا بتوانم ادعا کنم که شش همسایه بیشتر از خانهی قبلی دارم. اغراق نیست اگر بگویم که بعد از دو ماه هنوز هیچ همسایهای را ندیدهام و نمیشناسم اما در عوض با ماشینهمه، همان هفتهی اول آشنا شدم. از در اصلی ساختمان که وارد میشوم و از صف ماشینهایی که به احترام من با موتور و چراغ خاموش ایستادهاند سان میبینم، با یک نگاه میفهمم کدام همسایه در خانهاش است و کدام نیست. گاهی هم با گوشهی چشم نیمنگاهی پر از حسرت به مرسدس گران قیمتی که آن گوشه پارک کرده میکنم و نمیفهمم چرا صاحبش آن را نفروخته تا با پول بیشتر خانهای بزرگتر از هفتاد متر بخرد. در این هفتاد متر، جایی برای من، کتابها و اسباب و ... نیست اما درعوض اتومبیلم صاحب سقفی است که آن را از گزند باد و باران و رهگذران حفظ میکند، حیف که زبان بسته نمیتواند حرف بزند وگرنه روزی چندبار از من بهخاطر این جابجایی تشکر میکرد... آقا رسول، سرایدار ساختمان، قبل از اینکه به آسانسور برسم در اتاقش را باز میکند تا به نشانهی حضور و مراقبت دائم، خودی نشان بدهد. سلام و علیکی میکنم و دکمهی طبقهی منهای دو را فشار میدهم تا اول سری به انباری بزنم...
کتابها را در اتاقک انباری گذاشتهام و هفتهای یکی دوبار به عیادتشان میروم. اتاقک انباری ساکت و سرد است و کتاب هایی که تا همین چند ماه پیش عزیزترین داراییام بودند حالا در این سکوت و سرما تنها رها شدهاند. روی مبل کهنهای که بین قفسههای کتاب گذاشتهام مینشینم و به سقف زل میزنم که برخلاف سقف آپارتمانم در آن بالا، هیچ صدای پایی را به پایین منتقل نمیکند و آرام و بیآزار، سفید و زشت روی من خیمه زده است...
نمیدانم چه خاصیتی در این سقفهای جدید است که صدا را مهار نمیکنند، سالهاست که به دیوارهای نازک عادت دارم اما سقف نازک حکایت جدیدی است. همسایهای که درست بالای سر من نشسته دوست دارد که از ساعت ده شب دست به فعالیتهای پر سروصدا بزند. شب اول تصور کردم که او هم تازهوارد است و مشغول جابجا کردن اسباب و اثاثیه ، شب دوم فکر کردم که هنوز نمیداند میز غذاخوری را کجای آن یک وجب هال بگذارد و میز را جابجا میکند. شب سوم اما صداها فرق کرده بود و بیشتر به این میمانست که کسی آن بالا مشغول تمرین ژیمیناستیک است، آفتاب بالانس، مهتاب بالانس، حالا آفتاب سه پشتک بالانس... شب چهارم مسابقات کشتی باچوخه برقرار بود و هربار با به خاک افتادن جسم سنگین یک قهرمان لرزه به انداممان میافتاد. شب پنجم مراسم اعطای جوایز به برندگان مسابقات شب قبل با شکوه و صدای فراوان برگزار شد. شب ششم گویا کنگرهی بینالمللی مجردهای خاورمیانه را آن بالا برگزار کرده بودند چون صدای گوشخراش پایههای صدها صندلی که روی کف اتاق کشیده میشدند تا صبح قطع نشد... برگزاری چنین کنگرهی بزرگی آن وقت شب آنقدر عجیب نبود که تصور جا دادن آن همه صندلی در فضائی به آن کوچکی...
شب هفتم اما طاقتم تاق شد. ساعت دو صبح بود و میخواستم بخوابم اما مهمانان کنگرهی شب قبل مشغول صندلی بازی شده بودند، یا لااقل صداهایی که به واسطهی سقف منتقل میشد چنین توهمی در من ایجاد کرده بود، هزار نفر دور نهصد و نود و نه صندلی میدویدند تا با قطع شدن موسیقی روی صندلیها بنشینند و یکنفر را از دور بازی خارج کنند... باید کاری میکردم یا حرفی میزدم به نشانهی اعتراضی مسالمتجویانه. پنجرهی اتاق را باز کردم تا به هوای خنک پاییزی اجازهی دخول بدهم شاید اعصابم آرام شود اما صدای همسایه سوار بر هوای خنک پاییزی وارد اتاق شد، حالا میتوانستم بجز صدای پاها و صندلیها صدای خندهی صاحبخانه را هم بشنوم که برای سرگرم کردن مهمانها لطیفه تعریف میکرد...
بین ماندن و تحمل وضع موجود یا رفتن به در خانهی مردم و اعتراض به وضع موجود، شکایت بردن به آقا رسول را انتخاب کردم. چرا؟ چون دوست نداشتم در همان اولین هفتهی ورود به خانهی جدید با همسایهای درگیری پیدا کنم و البته، به همان اندازه هم دوست داشتم که بتوانم شبها ساعت دو صبح بخوابم... به آقا رسول گفتم که وقتی همسایهی طبقه سوم را دیدی از قول من سلام گرم برسان و بگو لطیفهای که دیشب ساعت دو صبح تعریف کردید را قبلاً شنیده بودم و بهتر است منبعد لطیفههای تازهتری...
آقا رسول نگذاشت حرفم تمام شود، شب قبل بخاطر بعد مسافت نتوانسته بود لطیفه را کامل و واضح بشنود و حالا خیلی خوشحال بود که من هستم و میتوانم آنرا برایش تعریف کنم:
مردگان دور هم نشسته بودند و از سر بیکاری از علت مرگ یکدیگر میپرسیدند تا نوبت به دوست ما رسید که همین تازگی مرده بود. پرسیدند تو چهطور مردی؟
- شیر گاو خوردم و مردم.
- وا؟!... شیرش مسموم بود؟
- نع... گاوه ناغافل نشست!