ما هر روز میلیونها پیام ریز و درشت را فقط از طریق کلمات به یکدیگر منتقل میکنیم. بجز من که مدام در حال نصیحت کردن دیگران و ابلاغ پیامهای بهداشتی، اخلاقی و اجتماعی هستم، حتی طبیعت به ظاهر بیجان هم پیامهایی دارد که آنها را از راه شکل، بو، رنگ، صدا و... انتقال میدهد. اشیاء به صدای بلند حرف میزنند. خیلی هم حرف میزنند!
صبح خیلی زود از خانه بیرون میروم، در ساختمان هنوز قفل است که یعنی من اولین نفری هستم که خانه را ترک میکند. قفل در میگوید: «آقای عابدی، همسایهی سحرخیز طبقهی بالا، امروز برای خریدن نان سنگک بیرون نرفته است»... دومین پیام را از پیکان نخودی رنگی که جلوی خانهام ایستاده است میگیرم. پیکان مال همسایهای است که ده پلاک آنطرفتر مینشیند و چندباری از او خواهش کردهام که اینجا پارک نکند چون مجبور میشوم ماشین خودم را دوتا کوچه بالاتر بگذارم. همیشه میگوید چشم اما گوش نمیکند. دیروز با اخم همان خواهش را تکرار کردم و حالا نتیجهاش را میبینم. پیکان نخودی میگوید: «من اینجا میایستم و تو هیچ غلطی نمیتوانی بکنی»... راست میگوید. سرم را پائین میاندازم تا چشمم به چراغهایش نیفتد در عوض جدول سیمانی کنار پیاده رو را نگاه میکنم که بلند است تا نگذارد هیچ اتومبیلی توی پیادهرو برود مگر جایی که به ورودی یک پارکینگ میرسد، آنوقت کوتاه میشود. همین جدول جلوی خانهی همسایهای که پارکینگ ندارد سخاوتمندانه کوتاه شده تا ایشان بتواند ماشینش را توی پیادهرو جلوی خانهاش پارک کند. جدول کوتاه سیمانی میگوید: «مالک خانه از کارگر نصاب جدول خواهش کرده تا رعایت حال او را بکند». نرسیده به سر کوچه با صاحب پیکان نخودی سینه به سینه میشوم، با هم لبخندی زورکی رد و بدل میکنیم. لبخند او میگوید: «خوب کردم، بازم میکنم!» سرم را برمیگردانم تا جوابش را ندهم. چشمم به یکی از دهها گربهای میافتد که در این کوچه زندگی میکنند و این یکی دمش را از بیخ کندهاند و حالا جایی که قبلاً دم بوده زائدهی کوچکی قد یک گوجهسبز دارد. گوجهسبز شهادت میدهد: «یکی از ساکنین این کوچه در تربیت بچهاش اهمال کرده است». با ترس و لرز از عرض خیابان اصلی میگذرم و به اتومبیلی که قسم خورده از روی من رد شود جا خالی میدهم. راننده به من اعتراض دارد، بوق میزند. بوق میگوید: «...». رو به اتومبیل که حالا خیلی دور شده فریاد میزنم: خودتیییی! در میانههای کوچه پنجرهی کوچک آپارتمانی باز است، نمیخواهم فضولی کنم اما مثل همیشه نگاهی به چلچراغ عظیمی که از سقف کوتاه اتاق پذیرایی آویخته شده میاندازم. چلچراغ عظیم میگوید: «صاحب این خانهی هفتادمتری در آرزوی یک قصر بوده اما به یک چلچراغ بسنده کرده است». نیم ساعت زودتر از وعدهای که دارم جلوی دفتر میرسم و نمیدانم کدام کار بهتر است، بایستم و وقت تلف کنم یا زودتر از موقع وارد دفتر بشوم. نگاهی به خیابان اصلی میاندازم و نور سبزی میبینم که آن دورها، جایی از جدارهی ساختمانی ساطع است. ترکیب نور سبز با این ساعت از روز یعنی: «بشتابید برای کله پاچه»... تا شب چیزی نمیخورم، احساس سیری وحشتناکی گریبانم را رها نمیکند. بدتر از آن دچار توهم شدهام، خیال میکنم بجای اشک روی چشمهایم را لایهای از چربی آبگوشت پوشانده است. دلم میخواهد چشمهایم را با نصف شیشه آبلیمو بشویم و بقیه را خالی سر بکشم بلکه کمی سبک شوم. توی اتاقم مینشینم و رفت و آمد مردم را در خیابان تماشا میکنم. دو دختر جوان و خیلی چاق رد میشوند ، کیلوهای اضافه پیام میدهند: «چیپس و پنیر مقصر هستند، کله پاچه بیگناه است».
پیاده به خانه برمیگردم. در تاریکی کوچه هیکل نحیف پیرمردی را میبینم که جلوی در خانهاش ایستاده است. پیرمرد دستش را برای فشاردادن دکمه زنگ بلند میکند اما زنگ نمیزند، مکث میکند، انگار بر چیزی تمرکز کرده باشد یا موضوع مهمی به یادش آمده باشد و در همان حال به من نگاه میکند و ناگهان صدای مهیبی میدهد... رتتتتتتتتت... تت!... شبیه به رگبار یک مسلسل! غافلگیر میشوم، از پیرمرد تردی مثل او تولید چنان صدای درشتی را انتظار نداشتم، بیاختیار سر جایم میایستم...
با تأخیر به خانه میرسم و هنوز تحت تأثیر آن نگاه با طمأنینه هستم و در حیرت از آن صدای درشت. از خودم میپرسم که چطور پیرمرد محترمی چون او از حضور من شرم نکرد و...
جوابم را زود پیدا میکنم، حتی در آن صدای درشت هم پیامی ظریف نهفته بود: «گوشهای من سنگین است، خودم که نمیشنوم!»...