خوابم نمی برد، تلویزیون نگاه کردم، کتاب خواندم، آخرین شماره ی مجله تاسیسات را ورق زدم، مدتی طولانی وب گردی کردم تا شد ساعت چهار صبح و خسته شدم. دراز کشیدم اما باز خوابم نمی برد. گفتم گوسفند ها را از رودخانه رد کنم تا خوابم ببرد. اولین گوسفند با یک پرش بلند و با موفقیت از عرض رودخانه گذشت، دومی و سومی همین طور اما گوسفند چهارم توی آب افتاد. کنار رود دنبالش می دویدم، اگر مثل بچه آدم خوابیده بودم و گوسفندهای بیچاره را مجبور به پریدن از روی آب نمی کردم الان این بخت برگشته جایی در رؤیاهای من مشغول چریدن بود و این جور در آب دست و پا نمی زد. احساس مسؤلیت می کردم! نمی دانم چقدر دنبالش دویدم تا خوابم برد اما ساعت ده صبح وقتی بیدار شدم هنوز نفسم سر جا نیامده بود و پاهایم درد می کرد. از خستگی هلاک هستم یادم باشد دفعه ی بعد ستاره ها را بشمارم.