دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت که از تمام دنیا تنفر داشت و فقط یک نفر را دوست داشت دلدا ه اش راوبا او چنین گفته بود اگر روزی قادر ب دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس گاه تو خواهم شد. و چنین شد که امد ان روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمای خودش را ب دختر نابینا بدهد .................... ودختر اسمان را دید وزمین را رود خانه ها ودرختها ادمیان وپرنده ها را! و نفرت از روانش رخت بربست .................... دلداده ب دیدنش امد ویاد اورد وعده دیرینش شد بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام. دختر بر خود بلرزید وب زمزمه با خود گفت:این چه بخت شومی است ک مرا رها نمی کند ؟؟؟ دلداده اش هم نابینا بود ودختر قاطعانه جواب داد قادر به همسری با او نیس دلداده رو ب دیگرسو کرد که دختر اشک هایش را نبیند ودر حالی که از او دور میشد گفت :پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی...