دور زمانيست که خود را از ياد برده ايم . عادت کرده ايم خود را پشت نقاب خود خواهی مان پنهان کنيم. آری آنقدر از خود دور شديم که به ياد نداريم روزی توان پريدن داشته ايم . در روزمره گی چنان غرق شده ايم که به ياد نداريم سکوت را.....يا آنقدر در خود فرو رفته ايم که صدای ترنم باران را به روی گل سرخ نشنيده ايم....چه روزها که مانديم و رفتن را ز خاطر برديم. حتی ز ياد برديم کوچيدن از خودمان را. دل تنگی مان را فرياد می زنيم . اما !.. گويی همه کر شده اند گويی در دنيايی دگر هستيم ........ نمی دانم از پس فردا هست فردايی !...... شايد !!!.......نمی دانم !... و گاه از خود می پرسم.... چه غمگين است روزی که بيدار شوم .....آن روز حتی خورشيد هم يخ باورم را آب نمی کند
يادمان باشد به دل کوزه آب، که بدان سنگ شکست... بستی از روی محبّت بزنيم!! تا اگر آب در آن سينه پاکش ريزند...آبرويش نرود...! يادمان باشد فردا حتما، ناز گل را بکشيم.. حق به شب بو بدهيم... و نخنديم ديگر به ترکهای دل هر گلدان...!! وبه انگشت نخی خواهيم بست، تا فراموش نگردد فردا..! زندگی شيرين است! زندگی بايد کرد... و بدانم که شبی، خواهم رفت..!!!!!!!! و شبی هست که نباشد پس از آن، فردايی
بوستان اندیشه هایم خزان زده است از دردهای هم نوعم رنگ احساس او زرد است قالی زیر پای او حصیر وا رفته ناله ی بی صدایش شباهنگی جغدها هنوز در بام شهرش مسکونند نان همسایه در روغن نان او بازهم در آب است غصه هایش انیس من و او است وای !چه قدردل ما پر خون است ممنون یلدای عزیز زیباست انتخابت
بگذار تا بگریم برای خودم و برای تو تو که درد را می فهمی دردمندی و من که درد را می کشم درد دارم بگذار بی مرثیه و بی عزا داری برای مرگ ... آرزوهایم سیاهپوش شوم بگذار چله نشین جنینی باشم که در آغوش مرگ غنوده است
چه احساسی را در خود می کشیم در بی انتهاییهایمان ؟؟؟!!
چه پروازی می کند این احساس در مدار بی سرزمینی و تنها محدوده ای از احساس ؟؟!!
اماچه باک از این امیدی که ...
پشت اين در هنوز مي چرخد!!
و من ...
زير باران سنگ مي رقصم!!
هنوز... هنوز ....هنوز ......
طفلی به نام شادی، دیریست گم شدهست با چشمهای روشن براق با گیسویی بلند، به بالای آرزو. *** هر کس ازو نشانی دارد، ما را کند خبر این هم نشان ما: یک سو خلیج فارس سوی دگر، خزر.
شفیعی کدکنی
1
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید.
ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
به علت هزینه های بالا ممکن است سایت از دسترس خارج شود.
لطفا ما را در اینستاگرام دنبال کنید.
این چمدان بسته..
هر طرف..
بوی تنهایی .. و آشفتگی من و قلمم..
..
تا مدتها تو ذهنم می مونه این شعر..
ممنون
و گاه از خود می پرسم....
چه غمگين است روزی که بيدار شوم .....آن روز حتی خورشيد هم يخ باورم را آب نمی کند
بستی از روی محبّت بزنيم!!
تا اگر آب در آن سينه پاکش ريزند...آبرويش نرود...!
يادمان باشد فردا حتما، ناز گل را بکشيم..
حق به شب بو بدهيم...
و نخنديم ديگر به ترکهای دل هر گلدان...!!
وبه انگشت نخی خواهيم بست، تا فراموش نگردد فردا..!
زندگی شيرين است! زندگی بايد کرد...
و بدانم که شبی، خواهم رفت..!!!!!!!!
و شبی هست که نباشد پس از آن، فردايی
خزان زده است از دردهای هم نوعم
رنگ احساس او زرد است
قالی زیر پای او حصیر وا رفته
ناله ی بی صدایش شباهنگی
جغدها هنوز در بام شهرش مسکونند
نان همسایه در روغن
نان او بازهم در آب است
غصه هایش انیس من و او است
وای !چه قدردل ما پر خون است
ممنون یلدای عزیز زیباست انتخابت
و برای تو
تو که درد را می فهمی دردمندی
و من که
درد را می کشم درد دارم
بگذار بی مرثیه و بی عزا داری برای مرگ ...
آرزوهایم سیاهپوش شوم
بگذار چله نشین جنینی باشم
که در آغوش مرگ غنوده است
بچه ای که نبود را کشتم !!!
چه احساسی را در خود می کشیم در بی انتهاییهایمان ؟؟؟!!
چه پروازی می کند این احساس در مدار بی سرزمینی و تنها محدوده ای از احساس ؟؟!!
اماچه باک از این امیدی که ...
پشت اين در هنوز مي چرخد!!
و من ...
زير باران سنگ مي رقصم!!
هنوز... هنوز ....هنوز ......
هیچ کاری با ما ندارد خوابمان برد
بیدار شدیم
دیدیم آبستن تمام دردها یش شده ایم ...
با چشمهای روشن براق
با گیسویی بلند، به بالای آرزو.
***
هر کس ازو نشانی دارد،
ما را کند خبر
این هم نشان ما:
یک سو خلیج فارس
سوی دگر، خزر.
شفیعی کدکنی