فراموش کردم
رتبه کلی: 695


درباره من
مَــــــــــن..؟! چه دوحرفیه وســــــوسه انگیزیست..... !!! این من! نه زیبـــــــــایم ، نه مهـربانم....نه عـاشق و نه محــــــتاج نگاهی...! فراری از دخــــــــتران آهن پرست و پسران مانکن پرســــت.... فقط برای خـــــــــــودم هستم...خوده خودم ! مال خودم ! صبورم و عجـــــــول!! ... سنـــــگین...سرگـــــردان...مغرور...قـانـــــــــــــــع....با یک پیچیدگی ساده و مقداری بی حوصلـــــــــــــــــــــــــــــگیه زیاد!!! و برای تویی که چهره های رنگ شده را می پرستی نه ســــــــــیرت آدمی ؛ هیچ ندارم راهت را بگیــر و بـــــــرو ! ~~ حــــــــــــــوالی دل ما توقّف ممــــــــــــــنــــوع است ! پروفایل من بوی غــــم می دهد لطفاً با ماسک وارد شوید !...///... من یک دخترمــ .نه جنس ِ دومـــ... نه یک موجود تابع.نه یک ضعیفه ... نه یک عروسکــ ِ متحرکــ براے چشمــ چرانے، نه یک دستگاه ِ جوجه کشے.ـ من سعے مے کنمــ آنگونه کــ ِ مے اندیشمـــ باشمـــ ، ...بے آنکه دیگرے را بیازارمـــ... فراے تمامـــ ِ تصورات ِ کور، ـهنجارـهاے ناـهنجار، تقدسات ِنامقدس!ـ باور داشته باش من ـهمـ اگر بخواهمـ مے توانمـ خیانت کنم، بے تفاوت و بے احساس باشمـ، اگر نبوده امـ و نیستمـ ، نخواسته امـ و نمے خواهمـ ....///... خواستم بگویم که کیستم، دیدم نگفتن بهتر است.آنکس که با من نمی ماند، همان بهتر که نشناسد مرا و آنکس که می ماند، خود خواهد شناخت ...........//ولی یکیشو میگم/ احساسم را نمی فروشم ؛ حتی به بالاترین بها ! ولی .... آنگونه که بخواهم احساسم را خرج می کنم ، برای آنهایی که لایق آن هستند ... !!
یاسمین احدی (yasi-jojo )    

حرف دلتون را بزنید و اصلا خجالت نکشید شاید طرف مقابل از شما خجالتی تر باشه!!!

درج شده در تاریخ ۹۱/۱۰/۲۵ ساعت 19:37 بازدید کل: 308 بازدید امروز: 147
 

داستان زیبا و عاشقانه "عشق در خفا"


داستان زیبا و عاشقانه "عشق در خفا"
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد.

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد.

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم" و از من خداحافظی کرد.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

 

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از  ۲  ساعت دیدن فیلم و خوردن  ۳  بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم" و از من خداحافظی کرد.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

 

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” ، و از من خداحافظی کرد.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

 

 

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و از من خداحافظی کرد.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

 

 

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت "تو اومدی ؟ متشکرم"

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

 

 

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :

تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نیمدونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

ای کاش این کار رو کرده بودم …………….. با خودم فکر می کردم و گریه !

حرف دلتون را بزنید و اصلا خجالت نکشید شاید طرف مقابل از شما خجالتی تر باشه!!!{#}{#}{#}

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۱۰/۲۵ - ۱۹:۳۷
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (2)