چشمان درشت تخته سیاه بدون پلک زدن من و هم کلاسی هایم را زیر نظر داشت...
معلم قصه گو بر قانون سیاه تخته نوشت..
بابا نان داد..بابا نان دارد...ان مرد امد...ان مرد زیر باران امد...
کسی از پشت نیمکت خاطرات نسل سوخته بر اشفت و گفت...
اقا اجازه چرا دروغ میگویید؟؟؟؟؟؟؟؟؟
معلم اواری از یخ بر وجودش قندیل شدو با کمی مکث گفت..دروغ چرااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همکلاسی گفت..پدرم نان نداد...پدرم نان ندارد...پدرم رفت هرگز نیامد...
پدرم زیر باران رفت و دیگر نیامد!!!!!!!!!!!
سکوتی خشن بر شهرک کلاس غالب شد...
معلم تن لخت تخته را از دروغ پاک کرد...و با زغالی که در جیبش داشت نوشت .......
بابا نان نداد...بابا نیامد...بابا رفت و هرگز نیامد!!!!!!!!!!!!
به علت هزینه های بالا ممکن است سایت از دسترس خارج شود.
لطفا ما را در اینستاگرام دنبال کنید.