فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 738


درباره من
قبل از اینکه بخوای در مورد من و زندگی من قضاوت کنی...

کفش های منو بپوش و تو راه من قدم بزن،

از خیابون ها و دشتها و کوه هایی بگذر که من گذر کردم...

اشک هایی رو بریز که من ریختم...

... دردها و خوشی های منو تجربه کن...

سال هایی رو بگذرون، که من گذروندم...

روی سنگ هایی بلغز، که من لغزیدم...

دوباره و دوباره بلند شو و توهمون راه سخت قدم بزن، همونطور که من انجام دادم...

بعد، شاید بتونی درمورد من قضاوت کنی... شاید...!







oooO............
...(....)Oooo.
.\..(..(..)
..\_))../..
.....(_/...
...
...oooO............
...(....)Oooo.
.\..(..(..)
..\_))../..
.....(_/...

...oooO............
...(....)Oooo.
.\..(..(..)
..\_))../..
.....(_/...






-----------------------------------------
گاه دلتنـــــــگ می شوم دلتنـگتر از تمام دلتنگـــــــــی ها

حسرت ها را می شمارم

و باختن ها

وصدای شکستن را

نمیدانم من کدامین امید را ناامید کردم....

وکدام خواهش را نشنیدم

وبه کدام دلتنگی خندیدم

که چنین دلتنگــــــــــــــــم.
زهرا01 (zahra01 )    

زن نیازمند...

درج شده در تاریخ ۹۳/۰۶/۱۹ ساعت 10:17 بازدید کل: 137 بازدید امروز: 137
 


لوئیز رفدفن، زنی بود با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی غم آلود وارد خواربار فروشی

محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد.


به نرمی گفت: شوهرش بیمار است و نمی تواند کار کند و شش

بچه شان بی غذا مانده اند.


جان لانگ هاوس، صاحب مغازه،

با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.


زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت:

آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را پرداخت می کنم.

جان گفت نسیه نمیدهم.


مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و به گفت و گوی بین آنها گوش می کرد،

به مغازه دار گفت: ببین این خانم چه میخواهد،

من پرداخت می کنم.


خواربار فروش گفت : لازم نیست خودم میدهم، لیست خریدت کو؟


لوئیز گفت: اینجاست.صاحب مغازه گفت:

لیستت را بگذار روی ترازو و به اندازه وزنش هر چه میخواهی ببر!


لوئیز با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی

در آورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت.


همه با تعجب دیدند کفه ترازو پایین رفت!خواربار فروش باورش نمی شد.


لوئیز از سر رضایت خندید .!


مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد و کفه ی ترازو برابر

نشد! آنقدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.در این وقت، خواروبار فروش با تعجب و

دلخوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است!


کاغذ لیست خرید نبود! دعای زن بود که نوشته بود:

ای خدای عزیزم! تو از نیاز من با خبری، آن را برآورده کن

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۳/۰۶/۱۹ - ۱۰:۱۷
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)