باز باران با ترانه
میخورد بر بام خانه
میبرد هوش از سر من
من بگیرم بهر تو هر دم بهانه
یادم آید روزدیدار
گردشی در خواب و بیدار
در میان راه و بیراه
من ستاندم بوسه ای را
دختری هفده ساله بودم
مست و عاشق
بی مهابا می سرودم
شعرهای عاشقانه
از برای او
عزیز و یار خانه
خانه دل بهراو بود
دل به یادش پر صفا بود
....
من برایش می سرودم
از هرآنچیزی که بوی عشق می داد
او مرا از تشنگی هایم رهانید
او مرا سیراب کرد از عشق و مستی
در خیالم میدویدم همچو آهو
در پی عشقی رمیده
دختری هفده ساله بودم
مست و تنها
او مرا فهمید و من
عاشق شدن را نیز فهمیدم
در خیالم میپریدم
از سر جویی که او آب روانش بود
و من تشنه
و من چون کودکی سر خوش
میان آن همه شادابی و عصیان شنا کردم
دور میگشتم
زجایی که برایم
گفته بودند هست خانه
او برایم خانه ای ترسیم کرد
او برایم با وجودش
عشق را تفسیر کرد
رنگ بر قوس و قزح تمدید کرد
او برای شادی روح و تنم
بوسه های عشق را تجدید کرد.....
دختری هفده ساله بودم
نرم و نازک
مست و چابک
به چه زیبا بود باران
وه چه زیبا بود رویا
بشنو از من کودک دل
پیش چشم مرد عاشق
زندگانی خواه کوتاه
خواه تنها
هست زیبا
هست زیبا