فراموش کردم
رتبه کلی: 2321


درباره من
عاشق زلزله هستم وzaia هم به معنای زلزله هست 22 سالمه اهل یه جایی همین نزدیکی ها و بچه محله امام رضایم
از بچه های خراسانی هم دعوت می شود پیام بدن !
فرج ا... باغی (zaia )    

داستان اون روزهای حسن قسمت دوم ......!

درج شده در تاریخ ۹۰/۰۱/۱۶ ساعت 22:58 بازدید کل: 720 بازدید امروز: 102
 

 

ای بابا این دیگه از کجا پیداش شد ؟؟

خیلی خورد تو پرم رفتم خونه حسابی کلافه بودم به خونه که رسیدم در زدم مادرم با خوشحالی درو باز کرد انگار که منتظر شنیدن خبر قبولیم بود با دیدن چهره در هم من گفت چی شد؟؟

صداش تو گوشم می پیچید و هیچی نمی تونستم بگم

با سکوت م کم کم لبخند شیرین روی لبای مادرم هم پاک می شد انگار که از چهره من خونده بود که قبول نشدم

رفتم تو و یه گوشه ای نشستم تو حالو هوای خودم  بودم که صدای مادرم منو به خودم آورد که قصه نخور انشا ا... سال بعد .

یه لحظه یه تلنگری بهم خورد از جام بلند شدم گفتم قبول شدم !

مادرم بیچاره با شنیدن این حرف جا خورد گفت : ای وا اگه قبول شدی پس اون قیافه سه در چهار چیه به خودت گرفتی ؟

با صدای لرزان جواب دادم آخه مشهد قبول نشدم .

  • -خوب که چی مگه کجا قبوا شدی
  • -گرگان
  • - خداروشکر کن مگه گرگان چیه حالا مشهد نشد حتما قسمت نشده .
  • - آخه من دوست داشتم مشهد برم
  • -خدابزرگه امام رضا نطلبیده حتما
  • -من نمیرم
  • -چرا ؟ برو خدارو شکر کن اگه خدا نکرده قبول نمی شدی اونوقت هم ناشکری میکردی !؟

حتما یه خیریتی تو کار بوده

یه لحظه با خودم فکر کردم دیدم راست میگه مادرم واقعا اگه قبول نمی شدم چی می شد ؟خیلی ها الان تو حسرت قبول شدن هستن .

یک ماه دیگه ثبت نام شروع میشه .

امروز صبح وقتی داشتم از سر کار میومدم  مرسل رو دیدم از همکلاسی های دوران دبستان و دبیرستانمه بعد از احوال پرسی گفت که اونم گرگان قبول شده تو موسسه ای که من قبول شدم  .

خوب حالا بهتر شد حداقل یه همشهری دارم .

امروز می خوام برم بلیط بگیرم برم گرگان . با مرسل دو نفری رفتیم واسه بلیط تازه متوجه شدم واسه رفتن به گرگان باید دو بار ماشینمو عوض کنم یه بار برم تا رشت بعد از آونجا واسه گرگان اتوبوس سوار بشم ُ.

دیگه خیلی ستم بود این همه دردسر .!

خلاصه با هر دردسری رفتیم گرگان باید هفتم مهر ثبت نام میکردیم . صبح هفتم گرگان رسیدیم رسیدیم در موسسه دیدیم هنوز کسی نیست .

ساعت یک ربع به هفت بود جلوی در موسسه منتظر بودیم که یه آقای چاقی اومد درو باز کرد سلام کردیم گفتیم واسه ثبت نام آومدیم .!

اونم در حالی که یه خورده گیج خواب بود گفت ساعت 5/7 به بعد ولی اسم بنویسین که اگه شلوغ شد نوبتتون حفظ باشه .

مرسل هم بلافاصله رفت  پای تیر برق تا اسممون رو بنویسه که چراغ تیر برق خاموش شد .

با خودم گفتم اولش که این باشه خدا آخرشو بخیر کنه .

ادامه دارد .

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۰/۰۱/۱۶ - ۲۲:۵۸
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)