آنها می رفتند و من ماندم و تنهایی خودم هیچ کسی حتی لحظه ای بیشتر هم نمی ماند تا مرا دلداری دهد حالا من ماندم و جسدی بیروح خوابیده در خاکی نمناک و تاریک ، اینجا آخر خطه دیگه هیچ کسی نمی مونه تا در دلمو بهش بگم بهش بگم که واسه چی خودمو از شر زندگی خلاص کردم ؟
همه میرن و حالا من باید اولین غروب رو با جسمی گرفتار در بند غربت نمناک خاک در خستگی و سکوت این قبر سرای تاریک و ساکت به تماشا بشینم خدایا این چه سرنوشتی بود که برایم رغم زدی ؟؟
تا زنده بودم تنهای تنها میان این همه تن زندگی کردم و عاقبت از دست این همه تنهایی دست به از بین بردن خودم زدم تا شاید کمی به من توجه کنند حالا هم باید با دست و پای بسته در پارچه سفید در دل خاک آرام و بی حرکت بخوابم بدون هیچ هم نفسی و تمام آرزوهام در جلوی چشمانم بر باد حسرت رفته و خاکستر شوند . حالا دیگه حتی نمی تونم زیر بارون بمونم تا خیس بشم دیگه حتی شبها نمی تونم تو تاریکی شب در دل سکوت شهر قدم بزنم و غصه بخورم دیگه نمی تونم حتی سوزش سرمای باد های بهاری رو روی تنم حس کنم .
خدایا این چه سرنوشتی بود برام رغم زدی .؟؟؟؟؟!!!
به یاد تمامی اونایی که دارن از اون طرف آرزوهای بر باد رفتشون رو می بینند اندکی سکوت .