نوشته ای از خودم نظر و امتیاز یادتون نره .
متشکرم
او را می کشیم !
خدای من یعنی این حرفها را من دارم می شنوم !
- فردا که برای سر زدن به منطقه ما می آید در شلوغی هجوم بازدید کنندگان به سوی او تیر اندازی می کنیم و او را می کشیم .
- ما باید این کار را زودتر انجام می دادیم ، او دیگر با این کارهایش مرا کفری کرده است امکان این که او در انتخابات برنده شود هست .
- این یه کلت شاه کش است میتوانی از آن استفاده کنی ؟
- بله قربان .
- فقط به سرش شلیک کن و سریع خودت را گم و گور کن .
حالا چی میشه اگه فردا اونا این کارو انجام بدن ؟
من باید به پلیس بگم !
اما پلیس که حرف مت را باور نمی کند او خان روستاست ، بعدشم غلام کله هم که گماشته خانه در لباس نظام در آومده مطمئنا حرفم را که گوش نمیکنن بلایی هم سرم میآرن .
خدایا چه کاری بکنم ؟
چه شلوغ شده این همه جمعیت آمده چقدر اون رو دوست دارن آخه اون یکی از بهترین افراد این منطقه است .
چه شده همه دارن فرار میکنن !
- چه شده است ؟
- آریانفر را کشتند ؟؟
چی دارم میشنوم اریانفر رو کشتن ؟؟؟
من هیچ کاری نکردم !
از خواب پریدم اوه خدای من چه کابوس وحشت ناکی ؟؟؟!
ولی باید یه کاری بکنم و گرنه این کابوس به واقعیت میپیونده !
صبح زود رفتم تا از جلوی امارت خان ببینم چه خبره دیدم که همه چیز آروم و عادی است و خان به حساب خود در حال تدارک دیدن بساط استقبال از آریانفر مشغولند .
سریع برگشتم خونه چند دقیقه ای فکر کردم ، ها یه فکری به سرم زد .
برم به قاسم بگم با هم بریم قلی چلمن رو قبل از این که آریانفر بیاد یه جوری جلوشو رو بگیریم .
ای خدا قاسمم نیست ! حالا چه کار کنم ؟ رفتم تا تنهایی جلوی قلی رو بگیرم .
جلوی در امارت خان واستادم دیدم قلی نیست و خان تنها روی سکو در حال دستور دادن به نوکراش برای تدارک مجلس هستند.
دیگه هیچ کاری نمیشه کرد ؟
انگار یه چیزی تو ذهنم میگفت ای کاش اون شب نمی شنیدم ! و یه صدای انگار بهم میگفت اصلا به تو چه ربطی داره ! اونا میخوان برن به وکالت برسن تو این وسط چه کاره ای ؟
تو همین حال و هوا بودم که دیدم مردم همه به سمت امارت خان دارن میان و در جلوی همه اونا هم آریانفر با لباسی نسبتا اتو کشیده در حرکته .
خان از امارت بیرون آمد تا آریانفر رو به امارت ببره ولی مثل همیشه با مخالفت آریانفر مواجه شد و خان هم برای اینکه همرنگ جماعت باشه به دنبال دیگران شانه به شانه آریانفر به میدان اصلی روستا رفت .
نا خواسته راه افتادم به سوی جمعیت و هر لحظه آماده شنید صدای شلیک بودم ولی خبری نشد و اریانفر در وسط میدان استاد و شروع به سخنرانی کرد . سخنرانی تمام شد و به سمت پایین سکوی امد تا از مردم خداحافظی کند که مردم به سمت او هجوم آوردن ، دیگه لحظه شلیک انگار نزدیک میشد! دلهره عجیبی تمام وجودم رو گرفته بود تنم داشت مثل بید میلرزید .
الانه که قلی پیداش بشه و شلیک کنه ، انگار یه تلاطمی از درونم منو به جوش آورده دیگه نمی تونم بی تفاوت بایستم و نگاه کنم .اونا تا چند لحظه دیگه آریانفر رو میکشن . و من بی تفاوت ایستادم .در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که ناگهان ناخواسته بلند فریاد زدم نه فرار کنین ! آریانفر مواظب باش !.همه شروع به فرار کردن ، که ناگهان چهره قلی چلمن رو دیدم که با شاه کش به سمت آریانفر مردی از مردم نشانه گرفته .انگار از درونم کسی مرا وادار به پریدن به سمت آرانفر کرد و تا گرمای وجودش رو در بغلم احساس کردم ، صدای شلیک گلوله ...........!
پایانی تلخ بر زندگی نوجوانی شیطون که نان خان خورده و در دفاع از مرد از دل مردم جان باخت .