فراموش کردم
رتبه کلی: 2321


درباره من
عاشق زلزله هستم وzaia هم به معنای زلزله هست 22 سالمه اهل یه جایی همین نزدیکی ها و بچه محله امام رضایم
از بچه های خراسانی هم دعوت می شود پیام بدن !
فرج ا... باغی (zaia )    

او را می کشیم !

درج شده در تاریخ ۹۰/۰۲/۰۳ ساعت 21:02 بازدید کل: 728 بازدید امروز: 120
 

 نوشته ای از خودم نظر و امتیاز یادتون نره .

متشکرم

او را می کشیم  !

خدای من یعنی این حرفها را من دارم می شنوم !

- فردا که برای سر زدن به منطقه ما می آید در شلوغی هجوم بازدید کنندگان به سوی او تیر اندازی می کنیم و او را می کشیم .

- ما باید این کار را زودتر انجام می دادیم ، او دیگر با این کارهایش مرا کفری کرده است امکان این که او در انتخابات برنده شود هست .

- این یه کلت شاه کش است میتوانی از آن استفاده کنی ؟

- بله قربان .

- فقط به سرش شلیک کن و سریع خودت را گم و گور کن .

حالا چی میشه اگه فردا اونا این کارو انجام بدن ؟

من باید به پلیس بگم !

اما پلیس که حرف مت را باور نمی کند او خان روستاست ، بعدشم غلام کله هم که گماشته خانه در لباس نظام در آومده مطمئنا حرفم را که گوش نمیکنن بلایی هم سرم میآرن .

خدایا چه کاری بکنم ؟

چه شلوغ شده این همه جمعیت آمده چقدر اون رو دوست دارن آخه اون یکی از بهترین افراد این منطقه است .

چه شده همه دارن فرار میکنن !

- چه شده است ؟

- آریانفر را کشتند ؟؟

چی دارم میشنوم اریانفر رو کشتن ؟؟؟

من هیچ کاری نکردم !

از خواب پریدم اوه خدای من چه کابوس وحشت ناکی ؟؟؟!

ولی باید یه کاری بکنم و گرنه این کابوس به واقعیت میپیونده !

صبح زود رفتم تا از جلوی امارت خان ببینم چه خبره   دیدم که همه چیز آروم و عادی است و خان به حساب خود در حال تدارک دیدن بساط استقبال از آریانفر مشغولند .

سریع برگشتم خونه چند دقیقه ای فکر کردم ، ها یه فکری به سرم زد .

برم به قاسم بگم با هم بریم قلی چلمن رو قبل از این که آریانفر بیاد یه جوری جلوشو رو بگیریم .

ای خدا قاسمم نیست ! حالا چه کار کنم ؟ رفتم تا تنهایی جلوی قلی رو بگیرم .

جلوی در امارت خان واستادم دیدم قلی نیست و خان تنها روی سکو در حال دستور دادن به نوکراش برای تدارک مجلس هستند.

دیگه هیچ کاری نمیشه کرد ؟

انگار یه چیزی تو ذهنم میگفت ای کاش اون شب نمی شنیدم ! و یه صدای انگار بهم میگفت اصلا به تو چه ربطی داره ! اونا میخوان برن به وکالت برسن تو این وسط چه کاره ای ؟

تو همین حال و هوا بودم که دیدم مردم همه به سمت امارت خان دارن میان و در جلوی همه اونا هم آریانفر با لباسی نسبتا اتو کشیده در حرکته .

خان از امارت بیرون آمد تا آریانفر رو به امارت ببره ولی مثل همیشه با مخالفت آریانفر مواجه شد و خان هم برای اینکه همرنگ جماعت باشه به دنبال دیگران شانه به شانه آریانفر به میدان اصلی روستا رفت .

نا خواسته راه افتادم به سوی جمعیت و هر لحظه آماده شنید صدای شلیک بودم ولی خبری نشد و اریانفر در وسط میدان استاد و شروع به سخنرانی کرد . سخنرانی تمام شد و به سمت پایین سکوی امد تا از مردم خداحافظی کند که مردم به سمت او هجوم آوردن ، دیگه لحظه شلیک انگار نزدیک میشد! دلهره عجیبی تمام وجودم رو گرفته بود تنم داشت مثل بید میلرزید .

الانه که قلی پیداش بشه و شلیک کنه ، انگار یه تلاطمی از درونم منو به جوش آورده دیگه نمی تونم بی تفاوت بایستم و نگاه کنم .اونا تا چند لحظه دیگه آریانفر رو میکشن . و من بی تفاوت ایستادم .در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که ناگهان ناخواسته بلند فریاد زدم نه فرار کنین ! آریانفر مواظب باش !.همه شروع به فرار کردن ، که ناگهان چهره قلی چلمن رو دیدم که با شاه کش به سمت آریانفر مردی از مردم نشانه گرفته .انگار از درونم کسی مرا وادار به پریدن به سمت آرانفر کرد و تا گرمای وجودش رو در بغلم احساس کردم ، صدای شلیک گلوله ...........!

پایانی تلخ بر زندگی نوجوانی شیطون که نان خان خورده و در دفاع از مرد از دل مردم جان باخت .

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۰/۰۲/۰۳ - ۲۱:۰۲
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)