فراموش کردم
اعضای انجمن(108) ارتباط با مدیریت انجمن طریقه آپلود عکس ، فیلم وموسیقی میانالی از نگاهی متفاوت طریقه قرار دادن موسیقی و کلیپ در مطلب
جستجوی انجمن
فرج ا... باغی (zaia )    

داستان آن روزهای حسن - قسمت سوم

درج شده در تاریخ ۹۰/۰۲/۲۰ ساعت 21:22 بازدید کل: 698 بازدید امروز: 139
 

 

خلاصه ثبت نام تموم شد و ما هم که مبهوت از این همه بد بیاری توکل به خدا رفتیم تا خوابگاه و اینور اون ور رو پیدا کنیم .رفتیم دنبال خوابگاه که چند کوچه بالاتر بود پیش آقای جلالی ( یه جوون تغریبا 27 یا 28 ساله ) که از یک خونه دو طبقه شخصی یه خوابگاه خصوصی راه انداخته بو اونم یه خونه دو طبقه قدیمی ساز و تغریبا 40 یا 50 سالای عمر داشت .

خلاصه با هزار التماس و خواهش تو طبقه بالای خوابگاه یه دو تخته واسه ما راه انداخت و ما هم مستقر شدیم نزدیکای عصر بو که تازه یادمون آومد نهار نخوردیم (
نهار نخوردمنه ) خلاصه آومدیم همین طور که واسه خودمون داشتیم میچرخیدیم که یه دفعه صدای یه نفر که با لهجه شیرین ترکی داشت حرف میزد من و مرسل رو به سمت خودش کشید وقتی وارد شدیم دیدیم یه جوون تپل و مپل و سفید که خیلی با مزه صحبت میکرد تا وارد شدیم قبل از همه چیز پرسید : ترک سن ؟؟؟؟

  • ها
  • ساقل ، نجورسن ؟
  • .......

خلاصه متوجه شدیم آقا بچه اردبیل و مردان نام داره متولد 57 و از یک موسسه دیگه آومده بود خوابگاه ما.

اون یکی دیگه هم که با هاش صحبت میکرد مرتضی بو که بچه اصالتا شهر کرد بود تو اصفهان زندگی می کرد پدرش لر و مادر ترک بو ترکی هم تغریبا خوب بلد بود دیگه کمی از ناراحتی هام کم شد یه چهار نفره ترکی با هم یکی شدیم و رفتیم خیابون تا یه چیزی واسه خوردن گیر بیاریم .

وای چه خیابونهای داشت از در دیوارش دختر و زن میریخت با تریپ هایی خف .....!

سر تون رو درد نیارم یه یک مقدار خرت و پرت گرفتیم آومدیم خوابگاه واسه خودمون یه اوملت با مارک ترک نشان آماده کردیم و جاتون خالی چه چسبید .

فرداشم دیدیم که موسسه خبری نیست گذاشتیم آومدی خونه تا باقی وسایلامو ببرم تا رسیدم خونه مادرم بعد از احوال پرسی گفت : خوب چطور بود ؟

  • خوب بود
  • خوب دیدی که کارهای خدا از روی حکمته ريا، خدا گر ببندد ز حکمت دری ز رحمت گشاید در دیگری !

بعد چند روز برگشتیم دیدیم که کلاسها تغریبا شروع شده و بچه ها آومدن خوابگاه هم تغریبا شلوغ و تکمیل شده بود .

امروز اولین روز کلاسهامونه اولین کلاس تاریخ اسلام با عجله رفتیم کلاس ظهر شنبه 20 مهر 87 اولسین کلاسمون بود تا رسیدیم دیگه بچه ها آومده بودن و استاد هم کلاس بو در کلاس هم بسته در زدیم رفتیم داخل یه دفعه برق سه فاز از سرم پرید !!!

وای این کلاس رو دیگه کی تحمل کنه ، استاد درس تاریخ اولین جلسه کارشناسیمون یه آخوند لاغر و تغریبا سبزه بود ( خدا بخیر کنه )

نشستیم چه کلاس شلوغی 10 تا 12 نفر دختر بودن 23 تا 27 نفر پسر .

  • خیلی خوش تشریف آوردین آقا آخونده به ما گفت !
  • خواهش میکن .
  • آقایونی که تازه تشریف آوردن خودشون رو معرفی کنن .
  • حسن .... از خلخال استان اردبیل
  • مرسل ..... از خلخال
  • خوش آومدین منم فضیلت هستم ، معروف به حاجی فضیلت

کلاس شروع شد همش با خودم فکر میکنم الانه که مثل روی مبر شروع به سخنرانی کنه و حسابی مخمون رو بخوره اما در کمال تعجب گفت خو جلسه اوله فقط واسه آشنایی کافیه .

وای چه آخوند باحالیه .

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۰/۰۲/۲۰ - ۲۱:۲۲
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)