خلاصه ثبت نام تموم شد و ما هم که مبهوت از این همه بد بیاری توکل به خدا رفتیم تا خوابگاه و اینور اون ور رو پیدا کنیم .رفتیم دنبال خوابگاه که چند کوچه بالاتر بود پیش آقای جلالی ( یه جوون تغریبا 27 یا 28 ساله ) که از یک خونه دو طبقه شخصی یه خوابگاه خصوصی راه انداخته بو اونم یه خونه دو طبقه قدیمی ساز و تغریبا 40 یا 50 سالای عمر داشت .
خلاصه با هزار التماس و خواهش تو طبقه بالای خوابگاه یه دو تخته واسه ما راه انداخت و ما هم مستقر شدیم نزدیکای عصر بو که تازه یادمون آومد نهار نخوردیم (
نهار نخوردمنه ) خلاصه آومدیم همین طور که واسه خودمون داشتیم میچرخیدیم که یه دفعه صدای یه نفر که با لهجه شیرین ترکی داشت حرف میزد من و مرسل رو به سمت خودش کشید وقتی وارد شدیم دیدیم یه جوون تپل و مپل و سفید که خیلی با مزه صحبت میکرد تا وارد شدیم قبل از همه چیز پرسید : ترک سن ؟؟؟؟
-
ها
-
ساقل ، نجورسن ؟
-
.......
خلاصه متوجه شدیم آقا بچه اردبیل و مردان نام داره متولد 57 و از یک موسسه دیگه آومده بود خوابگاه ما.
اون یکی دیگه هم که با هاش صحبت میکرد مرتضی بو که بچه اصالتا شهر کرد بود تو اصفهان زندگی می کرد پدرش لر و مادر ترک بو ترکی هم تغریبا خوب بلد بود دیگه کمی از ناراحتی هام کم شد یه چهار نفره ترکی با هم یکی شدیم و رفتیم خیابون تا یه چیزی واسه خوردن گیر بیاریم .
وای چه خیابونهای داشت از در دیوارش دختر و زن میریخت با تریپ هایی خف .....!
سر تون رو درد نیارم یه یک مقدار خرت و پرت گرفتیم آومدیم خوابگاه واسه خودمون یه اوملت با مارک ترک نشان آماده کردیم و جاتون خالی چه چسبید .
فرداشم دیدیم که موسسه خبری نیست گذاشتیم آومدی خونه تا باقی وسایلامو ببرم تا رسیدم خونه مادرم بعد از احوال پرسی گفت : خوب چطور بود ؟
-
خوب بود
-
خوب دیدی که کارهای خدا از روی حکمته ريا، خدا گر ببندد ز حکمت دری ز رحمت گشاید در دیگری !
بعد چند روز برگشتیم دیدیم که کلاسها تغریبا شروع شده و بچه ها آومدن خوابگاه هم تغریبا شلوغ و تکمیل شده بود .
امروز اولین روز کلاسهامونه اولین کلاس تاریخ اسلام با عجله رفتیم کلاس ظهر شنبه 20 مهر 87 اولسین کلاسمون بود تا رسیدیم دیگه بچه ها آومده بودن و استاد هم کلاس بو در کلاس هم بسته در زدیم رفتیم داخل یه دفعه برق سه فاز از سرم پرید !!!
وای این کلاس رو دیگه کی تحمل کنه ، استاد درس تاریخ اولین جلسه کارشناسیمون یه آخوند لاغر و تغریبا سبزه بود ( خدا بخیر کنه )
نشستیم چه کلاس شلوغی 10 تا 12 نفر دختر بودن 23 تا 27 نفر پسر .
-
خیلی خوش تشریف آوردین آقا آخونده به ما گفت !
-
خواهش میکن .
-
آقایونی که تازه تشریف آوردن خودشون رو معرفی کنن .
-
حسن .... از خلخال استان اردبیل
-
مرسل ..... از خلخال
-
خوش آومدین منم فضیلت هستم ، معروف به حاجی فضیلت
کلاس شروع شد همش با خودم فکر میکنم الانه که مثل روی مبر شروع به سخنرانی کنه و حسابی مخمون رو بخوره اما در کمال تعجب گفت خو جلسه اوله فقط واسه آشنایی کافیه .
وای چه آخوند باحالیه .