
گـاه دلم میـگـیرد
گـاه زندگی ســخـت میـشـود
گـاه فقط, تـنهـایی آرامـش مـی آورد
گـاه گـذشـتـه اذیـتـم مـیـکـنـد
این گـاه هـا... گـهـگـاه تـمـام روز و شـب مـن میـشـو د
آنـوقـت بـغـض گـلـویـم را مــگـیـرد !
درسـت مـثـل هـمـین روزها ...
گـــاهی ـ...
دلم بــرای زمــانـی
کـه نمیشناخــتمت تنـــگ مـی شـود
زمانی که در سال فقط چند شب میدیدمت
و از دور محو تماشایت میشدم
وقتی لحظه ای نگاهت با نگاهم گره میخورد
دلم میلرزید
و میدزدیدم نگاهم را از چشمانت
و حالا من ماندم و خاطرات ان شبها......
و نمیدانی چه میکند با من
صدایی که در خیابانها پیچیده است ...
خاطراتم درد میکند.....
همه جا هستی
در نوشته هایم
در خیالم
در دنیایم
تنها جایی که باید باشی و ندارمت ،
کنارم است !

قبول دارم بی وفاییم را ...
به گردن گرفته ام تمام تقصیرها را ...
حتی تقصیرهایی که از آن تو بود ....
ولی....

کاش آنقدر معرفت داشتی که درد پنهان شده در لبخندم را می فهمیدی...
کاش آنقدر انصاف داشتی که عشقم را باور میکردی....
کاش که درکم می کردی... کاش می فهمیدی مرا...
کاش میفهمیدی دلیل بی وفاییم را ......