دوستش می دارم ،چرا که می شناسمش ،به دوستی و یگانگی .شهر ، همگی بیگانگی و عداوت است .هنگامیکه دستان مهربانش را به دست می گیرم تنهایی غم انگیزش را در می یابم .اندوهش غروبی دلگیر است در غربت و تنهایی .هم چنان که شادی اش طلوع همه آفتابهاست و صبحانهنان گرم ،و پنجره ای که صبحگاهان به هوای پاک گشوده می شود و طراوت شمعدانی ها در پاشویه ی حوض چشمه ای ، پروانه ای و گلی کوچک از شادی لبریزش می کند و یاسی معصومانه از اندوهی گرانبارش ... اگر بگویم که سعادت حادثه ای است بر اساس اشتباهی ، اندوه سراپایش را در بر می گیرد چنان چون دریاچه ای که سنگی را و نیروانا که بودا را چرا که سعادت را جز در قلمرو عشق بازنشناخته است عشقی که به جز تفاهمی آشکار نیست . بر چهره زندگانی من که بر آن هر شیار از اندوهی جانکاه حکایت می کند . آیدا لبخند آمرزشی است . نخست دیر زمانی در او نگریستم چندان که چون نظر از وی باز گرفتم در پیرامون من ، همه چیزی به هیات او در آمده بود . آنگاه دانستم که مرا دیگر از او گریزی نیست .....
دوستش می دارم ،
چرا که می شناسمش ،
به دوستی و یگانگی .
احمد شاملو