نزدیک عید پدر و مادرم ما را به کفش ملی می بردند.
خودشون از پشت ویترین انتخاب می کردند و به فروشنده می گفتند اندازه سایز
پای ما بیاورد و اصلا سوال نمی کردندکه این کفش را دوست دارید یا نه ,
فقط همیشه می گفتند این ا!
عاشق عید بودم .
بوی عید را دوست داشتم .
بوی شیرینی ها ,بوی عود و بوی سبزی پلو ماهی مادر و مادربزرگام و سفره ای که
اولین روز عید پهن می شد و همه فامیل دور آن می نشستند ...
چرا فکر نمی کردیم شاید این روزها تمام شوند ؟
چرا آنقدر خاطرمان جمع بود ؟
چرا مواظب لحظه ها نبودیم ؟
چرا خوشبختی را عمیق نفس نکشیدیم ؟
که امروز مجبور نباشیم فقط چنگ بیندازیم به گذشته ها ,خیره شویم به آن و زندگی
کنیم با آن ...
از کودکی به نوجوانی و جوانی راهی نیست اما همراهانت همیشگی نیستند.
در فراز و فرود راه ,خیلی ها را از دست می دهی .
ما در همین از دست دادن ها بزرگ شدیم , پخته شدیم ,ساخته شدیم .
و و من امروز بعد از گذشت این چند سال ,
می خواهم بنویسم فقط کفش ملی نیست کهمرگ ندارد ,
عشق هم مرگ ندارد
,بعضی خاطرات هم مرگ ندارد
بعضی قلبها و بعضی آدمها ...