روزگاری بود و مردانی عجیب
شهره درآفاق عالم بس غریب
بی ریا مردان مرد روزگار
در نبرد با دشمنان هرتن هزار
ساده وبی غل و غش بی ادعا
در خیال سبزشان تنها خدا
آسمانی سیرت و نیکو سرشت
نامشان را جبرئیل عاشق نوشت
عاشقان بی ریای کوی دوست
بیخود از خود در هوای روی دوست
بی ریا بی ادعا بی قبل و قال
سالکان عاشق صبح وصال
با خدا تنها ترین عاشق شدند
در حقیقت عاشق صادق شدند
پشت پا بر عالم فانی زدند
چون دم از یک عشق عرفانی زدند
چند صباحی آمدند از آسمان
با نشان مردان مرد بی نشان
آة کجایند عاشقان بی بدیل
رهروان را در طریقت بی دلیل
یادشان در کوچه باغ یادهاست
وزغم هجرانشان فریادهاست