یکی از زیباترین و بااحساس ترین شعرهایی که اونهم با صدای زیبا و پراحساس خسرو شکیبایی نازنین شنیدم …
شعری از محمدرضا عبدالملکیان
مهربانی را بیاموزیم …
زیبا…
زیبا هوای حوصله ابری است
چشمیاز عشق ببخشایم
تا رود آفتاب بشوید دلتنگی مرا
زیبا…
زیبا هنوز عشق در حول و حوش چشم تو میچرخد
از من مگیر چشم
دست مرا بگیر و کوچههای محبت را با من بگرد
یادم بده چگونه بخوانم تا عشق در تمامیدلها معنا شود
یادم بده چگونه نگاهت کنم که طری بالایت در تندباد عشق نلرزد
زیبا آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را احساس میکنم
آنگونه عاشقم که نیستان را یکجا هوای زمزمه دارم
آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است
زیبا چشم تو شعر، چشم تو شاعر است
من دزد شعرهای چشم تو هستم
زیبا…
زیبا کنار حوصله ام بنشین
بنشین و مرا به شط غزل بنشان
بنشان مرا به منظره ی عشق
بنشان مرا به منظره ی باران
بنشان مرا به منظره ی رویش
من سبز میشوم
زیبا…
زیبا ستارههای کلامت را در لحظههای ساکت عاشق بر من ببار
بر من ببار تا برویم بهاروار
چشم از تو بود و عشق، بچرخانم بر حول این مدار
زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است:
“من عشق را به نام تو آغاز کردم،
در هرکجای عشق که هستی آغاز کن!”
با تو ایمنم و با تو سرشارم از هر چه زیباییست
پناهم باش تا سنگینی غربت از شانههایم فرو ریزد و ملال تنهایی از چشمهایم…
من از دوردستها آمده ام
از مزارع گندم
از کرتهای جاری
و از سرزمینی که آسمانش تنها دو پیراهن دارد
روزها آبی میپوشد
و شبها پیراهنی بلند که تاب میخورد در رقص هزار و یک ستاره ی روشن
من از دوردستها آمده ام
از کوچههای کودکی
از شهر رنگین قصههای پدر در شبهای کشدار زمستان
و از چشمان هستی بخش مادرم
که تمام مهربانیش را در نگاهش به من میبخشید
باورم کن که شعر در من طغیان یگانگی است
و حماسه ی دوست داشتن
من دیگر گونه دوست میدارم
و دیگر گونه یگانه ام
مرا تنها میتوان با من سنجید و تو را تنها با تو
که سالهاست در جستجوی تو بودم
با تو آبی میبینم تمام بیناییم را
چشمانت شکوه شکیبایی
گیسوانت ادامه ی بارانها
و دلت ترانه ی دریاهاست
زمزمه ی سرانگشتان باد در خواب خوش گیسوانت
زیبایی شاعرانه ایست که دلم را به بازی میگیرد
و نجابت کلامت آنچنان که هر کلام دیگری را بی رنگ میکند
در چشم انداز هرکجای طبیعت تو را میبینم
در چشمه
در رود
در دریا
در گل
در درخت
در جنگل
در دره
در دشت
در کوه…
با اینهمه هنوز در تو حیرانم
که تمامیعشقی در یک وجود و تمامیآرزویی در یک لباس
با هرچه عشق نام تو را میتوان نوشت
با هرچه رود راه تو را میتوان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را با دستهای روشن تو میتوان گشود
دل روشنی دارم ای عشق
صدایم کن از هرکجا میتوانی
صدا کن مرا از صدفهای سرشار باران
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو
بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازی است
بگو با کدامین نفس میتوان تا کبوتر سفر کرد
بگو با کدامین افق میتوان تا شقایق خطر کرد
مرا میشناسی تو ای عشق
من از آشنایان احساس آبم
همسایه ام مهربانیست
و طوفان یک گل مرا زیرو رو کرد
پُُرم از عبور پرستو
صدای صنوبر
سلام سپیدار
پُُرم از شکیب و شکوه درختان
و در من تپشهای قلب علف ریشه دارد
دل من گره گیر چشم نجیب گیاه است
صدای نفسهای سبزینه را میشناسم
و نجوای شبنم مرا میبرد تا افقهای باز بشارت
مرا میشناسی تو ای عشق
که در من گره خورده احساس رویش
گره خورده ام من به پرهای پرواز
گره خورده ام من به معنای فردا
گره خورده ام من به آن راز روشن
که میآید از سمت سبز عدالت
دل تشنه ای دارم ای عشق
صدایم کن از بارش بید مجنون
صدایم کن از ذهن زاینده ی ابر
مرا زنده کن زیر آوار باران
مرا تازه کن در نفسهای بار آور برگ
مرا پل بزن تا سحر
تا سبدهای بار آور باغ
تو را میشناسم من ای عشق
شبی عطر گام تو در کوچه پیچید
من از شعر پیراهنی بر تنم بود
بدست چراغ دلم را گرفتم
و در کوچه عطر عبور تو پر بود
و در کوچه باران چه یکریز و سرشار
گرفتم به سر چترباران
کسی در نگاهم نفس زد
مهربانی را بیاموزیم
فرصت آئینهها در پشت در مانده است
روشنی را میتوان در خانه مهمان کرد
میشود در عصر آهن آشناتر شد
سایبان از بید مجنون
روشنی از عشق
میشود جشنی فراهم کرد
میشود در معنی یک گل شناور شد
مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در مانده است
موسم نیلوفران یعنی که باران هست
یعنی یک نفر آبیست
موسم نیلوفران یعنی یک نفر میآید از آنسوی دلتنگی
میشود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی میشود در کوچههای شهر جاری شد
دستهای خسته ای پیچیده با حسرت
چشمهایی مانده با دیوار، رویاروی
چشمها را میشود پرسید
یک نفر تنهاست
یک نفر با آفتاب و آسمان تنهاست
در زمین زندگانی آسمان را میشود پاشید
میشود از چشمهایش
چشمها را میشود آموخت
میشود برخاست
میشود از چارچوب کوچک یک میز بیرون شد
میشود دل را فراهم کرد
میشود روشن تر از اینجا و اکنون شد
جای من خالیست
جای من در عشق
جای من در لحظههای بی دریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن میگفت
جای من در گرمیدستی که با خورشید نسبت داشت
جای من خالیست
من کجا گم کرده ام آهنگ باران را؟
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟
میشود برگشت
میشود برگشت و در خود جستجویی داشت
در کجا یک کودک ده ساله در دلواپسی گم شد؟
در کجا دست من و سیمان گره خوردند؟
میشود برگشت
تا دبستان راه کوتاهیست
میشود از رد باران رفت
میشود با سادگی آمیخت
میشود کوچکتر از اینجا و اکنون شد
میشود کیفی فراهم کرد
دفتری را میشود پر کرد از آئینه و خورشید
در کتابی میشود روئیدن خود را تماشا کرد
من بهار دیگری را دوست میدارم
جای من خالیست
جای من در میز سوم
در کنار پنجره خالیست
جای من در درس نقاشی
جای من در جمع کوکبها
جای من در چشمهای دختر خورشید
جای من در لحظههای ناب
جای من در نمرههای بیست
جای من در زندگی خالیست
میشود برگشت
اشتیاق چشمهایم را تماشا کن
میشود در سردی سرشاخههای باغ جشن رویش را بیفروزیم
دوستی را میشود پرسید
چشمها را میشود آموخت
مهربانی کودکی تنهاست
مهربانی را بیاموزیم
مهربانی را بیاموزیم
مهربانی را بیاموزیم
سمت مرا از آب بپرسید
دریا همیشه منتظر عاشقانههاست
آب و آبی با تو میجوشند، آسمان یا هرچه دریاییست
سبز و سوری با تو میروید، زمین یا هرچه زیباییست
ارغنون و عشق با تو میماند، لحن دل یا آنچه لیلاییست
مهر و مینو با تو میتابد، آنچه روشن، آنچه رویاییست
ماه و مه پیچیده در هم
فرصتی مانده است
پشت راز سبز جنگل فرصتی بی وقت
پای رفتن هست و شوق نورسی با من سمت و سویی تا سحر زایی است
چشم میچرخد تو را و باغ میچرخد
من نمیگویم
خیل شب بوهای شادابی که میچرخند و میرویند و میبویند میگویند
در چه چشمی؟ با چه آئینی چنین آئینه آراییست؟
من نمیدانم تو را آن سان که باید گفت
من نمیگویم
از تو گفتن پای دل درگِل، بالهای شعر من در بَند
من نمیگویم
خیل بارانهای بار آور که میبارند و میپویند و میجویند میگویند
تا نفس باقیست زیبا، فرصت چشمت تماشاییست...
بخشی از دکلمه زیبای خسرو شکیبایی از آلبوم مهربانی _زیبا (شعر: محمدرضا عبدالملکیان)