با من چه کرده است ببین بی ارادگی
افتاده ام به دام تو ای گل به سادگی
جای ترنج،دست و دل از خود بریده ام
این است راز و رمز دل از دست دادگی
ای سرو! ذکر خیر تو را از درخت ها
افتادگی شنیده ام و ایستادگی
روحی زلال دارم و جانی زلال تر
آموختم از آینه ها صاف و سادگی
با سکّه ها بگو غزلم را رها کنند
شاعر کجا و تهمت اشراف زادگی ....
درد مرا تو بدرمان نگیر چون
شیرین تر از دوای تو این درد مبهم است
(محمد رضا رهسپار)
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت
طلسم غربتم امشب شکسته خواهدشد
و سفرهای که تهی بود، بسته خواهدشد
و در حوالی شبهای عید، همسایه!
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه!
همان غریبه که قلک نداشت، خواهد رفت
و کودکی که عروسک نداشت، خواهد رفت
منم تمام افق را به رنج گردیده،
منم که هر که مرا دیده، در گذر دیده
منم که نانی اگر داشتم، از آجر بود
و سفرهام ـ که نبود ـ از گرسنگی پر بود
به هرچه آینه، تصویری از شکست من است
به سنگ سنگ بناها، نشان دست من است
اگر به لطف و اگر قهر، می شناسندم
تمام مردم این شهر، می شناسندم
من ایستادم، اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم، اگر دهر ابن ملجم شد.
هر که میداند بگوید، من نمیدانم چه شد
مست بودم مست، پیراهن نمیدانم چه شد
من فقط یادم میآید گفت: وقت رفتن است
دیگر از آنجا به بعد اصلاً نمیدانم چه شد
روبه روی خود نمیدیدم به جز آغوش دوست
در میان دشمنان، دشمن نمیدانم چه شد
سنگ باران بود و من یکسر رجز بودم رجز
ناله از من دور شد، شیون نمیدانم چه شد
من نمیدانم چه میگویید، شاید بر تنم
از خجالت آب شد جوشن، نمیدانم چه شد
مرده بودم، بانگ هل من ناصرش اعجاز کرد
ناگهان برخواستم، مردن نمیدانم چه شد
پا به پای او سرم بر نیزه شد از اشتیاق
دست و پا گم کرده بودم، تن نمیدانم چه شد
ناگهان خاکستری شد روزگار آسمان
در تنور آن چهره روشن نمیدانم چه شد
***
وصف معراج جنونش کار شاعر نیست، نیست
از خودش باید بپرسی، من نمیدانم چه شد.
مباش آرام حتی گر نشان از گردبادی نیست
به این صحرا که من می آیم از آن اعتمادی نیست
به دنبال چه میگردند مردم درشبستان ها
در این مسجد که من دیدم چراغ اعتقادی نیست
نه تنها غم سلامت باد گفتن های مستان هم
گواهی میدهند دنیای ما دنیای شادی نیست
چرا بی عشق سر برسجده ی تسلیم بگذارم
نمیخوانم نمازی را که در آن از تو یادی نیست
کنار بسترم بنشین ودستم را بگیر ای عشق
برای آخرین سوگندها وقت زیادی نیست
مرا با چشم های بسته از پل بگذران ای دوست
تو وقتی با منی دیگر مرا بیم معادی نیست.
من ضدی دارم.
آن قدر فریب کار که آن را
"خود" پنداشته ام.
حالا
من از خود برای تو شکایت آورده ام...
مقدمه کتاب "ضد"
ابریم که ارث پدری مان اشک است
مشق شب و درس سحری مان اشک است
هرکس به زبان خود سخن می گوید
ما نیز زبان مادری مان اشک است.
نقطه ، کلمه ، جای خودش را دارد
در هر جا ، معنای خودش را دارد
دنیای من و تو مثل هم نیست رفیق
هر آدم دنیای خودش را دارد.
با هر قدمش دایره ای باز شده
ایوان و حیاط غرق آواز شده
بر صفحه گذاشت سوزنش را باران
این حوض پر از الهه ناز شده
با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
آماده ی آن لحظه ی توفانی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آماده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه می دانی ام
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیرزمانی است که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام
افتاده در این راه، سپرهای زیادی
یعنی ره عشق است و خطرهای زیادی
بیهوده به پرواز میندیش کبوتر!
بیرون قفس ریخته پرهای زیادی
این کوه که هر گوشه آن پارۀ لعلی است
خورده است بدان خون جگرهای زیادی
درد است که پرپر شده باشند در این باغ
بر شانۀ تو شانه به سرهای زیادی
از یک سفر دور و دراز آمده انگار
این قاصدک آورده خبرهای زیادی
راهی است پر از شور، که می بینم از این دور
نی های فراوانی و سرهای زیادی
هم در به دری دارد و هم خانه خرابی
عشق است و مزینّ به هنرهای زیادی
بیچاره دل من که در این برزخ تردید
خورده است به اما و اگرهای زیادی
جز عشق بگو کیست که افروخته باشند
در آتش او خیمه و درهای زیادی...