صدا کن مرا
صدای تو خوب است ...
زتمام بودنی ها
تو همین از آن من باش ...
من از کجا سر راه تو آمدم ناگاه!
چه کرد با دل من آن نگاه شیرین، آه!
مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه!
کدام نشاه دویده است از تو در تن من؟
که ذره های وجودم تو را که می بینند،
به رقص می آیند، سرود میخوانند!
در میان نیک و بد زین بیشتر فرق نیست
گل به سر گر می پسندی خار هم در پا خوش است
شرط بسته ام سر نیامدنت
چه بردی می شود اگر ببازم
سکوت، سرشار از سخنان ناگفته است؛
از حرکات ناکرده، اعتراف به عشقهای نهان و شگفتیهای بر زبان نیامده.
در این سکوت، حقیقت ما نهفته است.....
حقیقت من و تو ...
موج عشق تو اگر شعله به دل ها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشد
گیسوان تو شبیه است به شب؛ اما نه،
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد!
خودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد
عقل یکدل شده با عشق، فقط میترسم
هم به حاشا بکشد، هم به تماشا بکشد
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باید اگر من جان به جای دوست بگزینم
اگر بی هدف از خواب بیدار شدید
بهتر است برگردید و دوباره بخوابید ...
همه آن من
از آن توست وقتی
دلت بگیرد
خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
دلخوشی ها را
هراس رفتنت
دلشوره کرد ...
یادت باشد
تو یادگار بهترین روزهایی هستی که
نه فراموش می شود نه تکرار
با دوست پریشانم و بی دوست پریشان
تا خدا هست کسی تنها نیست
من اگر گم شده ام
تو اگر خسته شدی
در پس پرده ی اشک من و تو
مأمن گرم خداست
او همین جاست کنار من و تو
هر لحظه همراهی ما خاطره ای بود
اما تو به یک خاطره پیوستی و رفتی