خوبین؟؟راستش من تا حالا داستان ننوشتم و تقریبا نمینویسم اینی که اینجا میخونید(البته اگه زحمت خوندنشو بکشید)سرگذشت که نه آشناییه منو مریم دوستمه
بگم قسمت باورتون نمیشه اما من تو این مدت خیلی به قسمت اعتقاد پیدا کردم،اگه بخونین باورتون میشه،من دانش آموز رشته کامپیوتر بودم زیاد شاگرد زرنگی هم نبودم بخاطر همون وقتی کنکور دادم تو یکی از دانشگاههای شبانه قبول شدم . روزای خوبی بود اون یه ترمی که شبانه بودم،اما بخاطر بعضی مسائل مالی و حیثیتی (این که میگم بخاطر داداشم بود چون اون از سراسری روزانه قبول شده بودو من از شبانه،واسم یه... چه جور بگم... نمیتونستم قبول کنم که اون روزانه بخونه و من شبانه) بخاطر همون تصمیم کبری رو گرفتمو از همون دانشگاه البته اینبار از روزانه قبول شدم.چنان خوشحال بودم که اصلا نمیشه وصفش کرد اما ناراحتم بودم یعنی بیشترش میترسیدم از رفتن به یه محیط دیگه و شناختن خصوصیات یه عده دیگه از دخترا ...
خلاصه خیلی میترسیدم بگذریم .... وقتی رسیدم خوابگاه 3 تا از هم اتاقیام اومده بودن اولش به نظرم یه جوری اومدن یعنی خیلی خشک مخصوصا این مریم که افتضاح بود(خجالت بکش دوستتم فحش نده) آخه داره میخونه.
انقد بد اومدن به نظرم که داشتم از دلتنگی خفه میشدم نتونستم اون شبو بمونم اونجا وسایلمو گزاشتمو رفتم خونه ی آبجیم اینا و یه هفته موندم اما بعده یه هفته مجبور بودم برگردم یادم نمیره داشتم خودمو فحش میدادم که این چه غلطی بود که کردم .... من کجا دانشگاه تو شهر غریب کجا.... به هر حال مجبور بودم، رفتم هفته های اول خیلی بد بود اما کم کم خوب میشد با بچه های اتاق کم کم صمیمی میشدم اما این دختره مریم عین آدم آهنی بود،آخه یه ذره احساسم بد نیس چرا اینقد سنگی....(بعدا فهمیدم که از شوخیای ما خوشش نمیومده یعنی خودش گفت)
مریم عین آدم آهنی هر سه شنبه عصر میرفت خونشون و هر جمعه عصر برمیگشت خوب میدونستم که خوابگاه واسش مثل زندان بود (چون خیلی مامانی بود(لوس)).یه بار دلم خواست بزنم کلشو تو دیوار خورد کنم .... به خودش نگفتم تا حالا الان اینجا اینو میخونه خدایا بخیر کن
یه روز عصر رفته بودم بیرون برگشتنی دیدم مریم با پریسا دارن از جایی برمیگردن من که ازش زیاد خوشم نمیومد به خاطر دلایلی سرعتمو کم کردم که اینا رد شن برن اینام از بس سوسول بودن انقد یواش راه میرفتن که اعصابم خورد شد تند تند راه رفتم تو حیاط دانشگاه به اونا رسیدم یادم نیس اول اونا سلام دادن یا من، خواستم با اونا نرم اتاق یواش راه رفتم که اینا زودتر برن دختره برگشت بهم گفت:"خجالت نکش بیا با هم بریم" خواستم دهنشو کج کنم اما خودمو کنترل کردمو گفتم شما برید من یه ذره میشینم تو حیاط اما اصلا دلم نمیخواست تو اون سرما بشینم تو حیاط ،وقتی رو صندلی مثل یخ نشستم دلم میخواست بکشمش اما جواب مامانشو کی میخواس بده نکه خیلی مامانی بود.
به هر حال به این منوال 1 ترم گذشت و مریم همچنان مثل یه دوست ماشینی بود یعنی نمیتونست صمیمی بشه ...امااااااااااااا ترم 2 بودیم که تصمیم گرفتیم همه مون باهم باشیم آخه میدونین ما تو اتاق 9 نفر بودیم که 4 نفر با هم بودن یعنی گروهی که مریم توش بود و گروه ما که 5 نفر بودیم که بعدا دوسته عزیزه من سارا دعواش شد با رقیه که مجبور شدیم منو سارا دو نفری گروه تشکیل بدیم.
اولین روز از ترمه 2 بود که برنامه نوشتیم و تقسیم کار کردیم بالاخره اون صمیمیته اولیه ایجاد شد کم کم با مریم رابطه م زیاد شد همون اولا احساس میکردم که به من شباهت داره البته از نظره اخلاق نه تیپ و ظاهر اگه منو مریمو با هم ببینید خنده تون میگره چون من دختری هستم که زیاد اسپرت نمیپوشم اما مریم کلا اسپرته.
اینطوری بود که ترمه 2 تموم شد و ما داشتیم امتحان میدادیم که اونو پریسا تصمیم گرفتن برن تو بالکن اتاق درس بخونن (میدونم مریم جون بالکن اومد وایساد جلوی چشمت)منم رفتم خودمو به زور البته به طور موزیانه انداختم بالکن اولین امتحان که تو بالکن درس میخوندیم امتحان ذخیره و بازیابی اطلاعات داشتیم انقد حرف زدیم البته همش تقصیره من بود که ساعت 1 نصفه شب بودو ما هنوز جزوه رو تموم نکرده بودیم البته اونروز زیاد چیزی نگفتن اما تو امتحانای بعدی هر وقت میرفتم بالکن مینداختنم بیرون
جالب اینجاس که من تو ذخیره 16.5 شده بودمو اونا 15.5 خدارو شکر نیفتادیم وگرنه منو میکشتن 2 تایی
امتحانات تموم شدو ما برگشتیم خونه تو این مدت اتفاقایی افتاده بود یعنی تو تابستونه همون موقع که ما برگشته بودیم خونه روزای اول مریم چیزی نمیگفت یعنی دروغ میگفت مثل من اما بعد از یه مدت حقیقتو بهم گفت البته بگم بعد از اینکه به چند نفر بگه به من گفتااااااا.... همون موقع بود که منو جو گرفت و مهمترین راز زندگیمو بهش گفتم خوب یادمه تو کلاسه ادبیات بود که گفتم بهش هنوز قیافه ی هنگ کرده اش یادمه منم توضیحی نداشتم آخه قبله اون سره همون راز اندازه ی یه کتاب واسه همه دروغ گفته بودم جالب اینکه به جای ناراحت شدن تو دلم حس شیطنت باعث میشد موزیانه بخندم ....
ترمه 4 مجبور شدیم از خوابگاه داخلی بریم بیرون یعنی خوابگاهای خودگردان ساکن بشیم خلاصه جمع کریم کوچمونو رفتیم اولا ناراحت بودیم اما بعده یه هفته که عادت کردیم احساس می کردیم از یه زندان بزرگ و مخوف به نام خوابگاه داخلی آزاد شدیم انقد روزای خوبی بود که الان یادم میفته چشام پر میشه، اون روزا نه، اما الان میفهمم که بهترین روزای عمرم اون لحظه ها بود ناراحتم که چرا زیاد استفاده نکردم..... منو مریم تو این روزا انقد نزدیک شده بودیم که بعضی وقتا حس میکردم به جای مریم خودمو میبینم یه طوری بود که همیشه دوس داشتم با اون باشم وقتی میرفت خونه ناراحت میشدم اما نمیتونستم بگم اینو واقعا میگم توی دلم همه یه طرف بودنو اون یه طرف
درست عینه من بود جالب اینکه خدا قسمت کرد کاراموزیمونو باهم برداشتیم اما قرار بود اونا یه جای دیگه برن اما قسمته خدارو میبینی؟!؟!؟!؟!؟نه نمیبینی که ...
دوره ی کاراموزیم که یه عالمی بود واسه خودش هیچ کس جز ما 4 نفر نمیفهمن که چی میگم انقد خوش گذشت که جای توصیف کردن نیست. کاراموزی گفتم" پــره" یادم افتاد قضیه مرجانو اون سیلی،اس مرجانو قضیه ی کادو از ترکیه "خدایا چی میشه مارو بازم یه کوچولو برگردونی به اون روزا"آره کاش برمیگشتمو بزرگترین اشتباه زندگیمو انجام نمیدادم اما افسوس که نمیشه...
روزها داش میگزشت و ما صمیمیتر میشدیم البته همه با هم همه ی اون 9 نفر روزایی داشتیم که مطمئنم هر کدوممون که یادش میفته یه آه بلند میکشه،به جرات میتونم بگم ما باهم دوست نبودیم بلکه 9تا خواهر بودیم.
جاهای غم انگیزش داره شرع میشه هر روز که میگزشت یه روز از با هم بودنمون کم میشد غم انگیز که میگم الان به نظرم اینطوری میاد آما اون روزا بهترین روزای عمرم بودن الان 20 سال از عمرم میگزره و من اون 20 روزه آخره خوبگاهو بهترین روزای عمرم میدونم مخصوصا روز آخر(مریم یادته؟؟؟)اون میمونه رو میگم،پارک،بچه هاااا... دلم گرفت...
هرگز تو خوابم نمیتونستم ببینم که اون دختر مامانی ترم اول بشه بهترین دوسته زندگیم با اینکه کیلومترها ازش فاصله دارم ...با اینکه میدونم شاید نشه دیگه ببینمش ... با اینکه میدونم مشکلات زندگی یه وقتایی باعث میشه آدم خودشم فراموش کنه چه برسه به دوستاش اما این قولو بهش میدم که چراغ دوستیمون همیشه تو دلم روغن داشته باشه .قوله قول
مریم تو چشماتو ببند پر رو میشی....
من دوستای زیادی دارم حتی دوستیه 15 ساله دارم.دوستی که از سوم ابتدایی تا الان باهاش دوستم اما بی تعارف میگم هیچ کدوم مثل مریم نمیشن،مریمو 4 ساله میشناسمش اما احساس میکنم که یه عمره باهاشم خیلی واسم ارزشمنده خیلی.....
مریم تو روزای سخت زندگیم کنارم بود باهام گریه کردو خندید حتی وقتی خودم نبودم از من دفاع کرده،میگن دوستا واسه روزای سخته زندگین واسه وقتایی که آدم گریه میکنه واسه اون روزان که با آدم گریه کنن اما به جرعت میتونم بگم وقتایی که من خندیدم اون بخاطرم گریه کرده یعنی رفاقتو در حق من تموم کرده ...
دلم میخواست اینارو روز تولدش ببینه اما بخاطر گیجیه من الان میبینه چون دوسته گیجش تولدشو اشتباهی تو ذهنش سیو کرده
تولدت مبارک عزیزم خیلی دوست دارم خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی اما افسوس که نمیدونم کی میبینمش
دعامون کنین که بازم بتونیم همدیگرو ببینیم، شما مارو نمیشناسین اما دعاتون در مورد ما حتما قبول میشه
اگه یه روزی قسمت بشه ببینمش اون لحظه ی اول چنان محکم بغلش میکنم که دلو رودش بیاد تو حلقش تقصیر خودشه عزیزه من نمیشد...
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید.
ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.