این آهنگو خیلی دوست دارم, حس نستالژی میده بهم
.. .گوش کنید...
یک گوشه دنج دلم را انتخاب می کنی و به زور ، همه چیز و همه کس را کنار می زنی و هرجور شده خودت را بینِ همه جا می کنی و بعد طلبکارانه شروع به غر زدن می کنی که چقدر
اینجا شلوغ است و جا کم و ادامه می دهی که از جاهای شلوغ خوشم نمی آید... و من – تنها که نه! – به همه میهمانانِ دلم زل می زنم به لب های کوچکت که چون ماهی تکان تکان تکان... از حرکت ایستادند چرا...؟! نفسی تازه می کنی و باز شروع می کنی و همه...محو می شوند در تو...نیست می شوند....همه
" تو " می شوند ناگهان! خالی می شود دل و می مانی تو – تنها که نه! – تو و عشق و سکوت و نگاه و بغض و حساب و کتاب و کوله بار و شعر و قلم و بغض
و سکوت و اشک و مرگ و سکوت...
نگاهی به دور و برت می اندازی که مطمئن شوی از تنهاییت و آن گاه با خیالِ تخت و خاطرِ آسوده بلند می شوی و همه جایِ دلِ پریشانِ مرا سَرَک میکشی که مبادا کسی مانده باشد هنوز و جایت – خدایی نکرده – تنگ شود که نتوانی – زبانم لال – به راحتی تاخت و تاز کنی و غارت کنی
و بسوزانی و ویران کنی و آتش بزنی می روی می نشینی – همان گوشه دنج – و شروع می کنی به حساب کردن – چه چیزش را نمی دانم – شاید حسابِ دل ها از دستت در رفته باشد! حساب می کنی و من محوِ تماشا می شوم و حساب می کنی و من آب می شوم و حساب می
کنی و من می سوزم از سکوتت و حساب میکنی... آن قدر که دلم تنگ می شود برای صدایت و هر روز تنگ می شود و تنگ تر... آن وقت است که حسابت تمام می شود و من خوشحال، می خواهم سکوت هایت را با وراجی هایم
تلافی کنم که...
کوله بارت را برمی داری و میگویی : جا کم است و می روی –کجایش را نمی دانم – تقصیر من نیست! گفته بودم که دلم تنگ شده...