روزی در روز های سرد زمستان کلاغی بود که سه جوجه داشت و چون زمستان بود چیزی برای جوجه هایش نمیتوانست پیداکند و بدهد آن ها بخورند به همین خاطر هر روز از بدن خودش میکند و به جوجه هایش میداد زمستان تمام شد و جوجه هایش بزرگ شدند مادرشان مرد یکی از آن جوجه ها به بقیه گفت چه خوب شد که مامان مرد چون از غذای...
تاریخ درج: ۹۳/۰۲/۰۲ - ۱۵:۲۱
( 0 نظر , 120
بازدید )