در سال قحطی ,صاحبدلی پریشان حال,غلامی را دید که بسیار شادمان بود.
پرسید؟چطور در چنین وضیعتی شادمنی میکنی؟
گفت من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی که برای او کار میکنم روزی مرا میدهد.
صاحبدل به خود گفت:
شرم دارم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد...
عمدا جوابت را نمی دهم
تا هی صدایم بزنی
هی سراغم را بگیری
و هی حالم را بپرسی
عمدا جوابت را نمی دهم
تا مطمئن شوم هنوز هم
دوستم داری
هنوز هم سکوتم برایت مهم است
هنوز هم می خواهی حرف بزنم
عمدا جوابت را نمی دهم
و...تا دوباره صدایم بزنی
هزار بار میمیرم و زنده می شوم
و ...