فراموش کردم
رتبه کلی: 11010


درباره من
زندگی مانند رانندگی در یک دشت پر از گل است که باید از همه لحظه هاش استفاده کنیم به تفاوت اینکه در آخر جاده تابلویی به این عبارت نصب شده(دور زدن ممنوع)

_______________________________
پسته
از آجیل سفره عید چند پسته لال مانده است آن ها که لب گشودند ، خورده شدند  آن ها که لال مانده اند می شکنند دندانساز راست می گفت : پسته لال سکوت دندان شکن است....
تاریخ درج: ۹۲/۰۵/۳۰ - ۲۰:۳۴ ( 4 نظر , 135 بازدید )
قدرت کلمات
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آ نها به داخل گودال عمیقی افتادند . بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست و شما خواهید مرد. دو قورباغه این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که ازگود...
تاریخ درج: ۹۲/۰۵/۱۸ - ۱۵:۰۵ ( 11 نظر , 166 بازدید )
عقاب
مردی تخم عقابی پید ا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت . عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگیش، او همان کا رهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را  می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد.&n...
تاریخ درج: ۹۲/۰۵/۱۶ - ۱۹:۴۲ ( 9 نظر , 276 بازدید )
میخ های روی دیوار
پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت . پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت: هربار که عصبانی می شوی باید یک میخ به دیوار بکوبی روز اول ، پسر بچه ۳۷ میخ به دیوار کوبید . طی چند هفته بعد، همانطور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند، تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمترمی شد. او فهمید که کنترل عصب...
تاریخ درج: ۹۲/۰۵/۱۶ - ۱۹:۴۰ ( 3 نظر , 223 بازدید )
سخاوت
پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست . پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد . پسر بچه پرسید  : یک بستنی میوه ای چند است؟ پیشخدمت پاسخ داد : ۵۰ سنت.  پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید  : یک بستنی ساده چند است؟ در همین حال ، تعدادی از مشتریان در انتظار می...
تاریخ درج: ۹۲/۰۵/۱۶ - ۱۹:۲۳ ( 4 نظر , 197 بازدید )
راه بهشت
مردی با اسب و سگش در جاده ای راه می رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه ای فرود آمد و آنها را کشت . اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت . گاهی مدت ها طول می کشد تا مرده هابه شرایط جدید خودشان پی ببرند. پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی...
تاریخ درج: ۹۲/۰۵/۱۲ - ۲۲:۵۲ ( 15 نظر , 175 بازدید )
راز خوشبخـــــــــــــــــــــــتی - انجمن داستان کوتاه
تاجری پسرش را برای آموختن راز خوشبختی نزد خردمندی فرستاد . پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می کرد. به جای اینکه با یک مرد مقدس رو به رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می خورد،...
تاریخ درج: ۹۲/۰۵/۱۱ - ۱۲:۲۶ ( 13 نظر , 191 بازدید )
سایت و اپلیکیشن آموزش زبان انگلیسی urg.ir چگونگی درج آگهی در سایت و قسمت تبلیغات
کاربران آنلاین (1)