فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 2443


درباره من

عاشق یه فرشته ای که دیگه نیست....
مهندس عمران
احسان غلامیان (ehsan-nn )    

یه حکایت عجیب...

درج شده در تاریخ ۹۵/۱۱/۲۸ ساعت 20:27 بازدید کل: 462 بازدید امروز: 460
 

روزی شیری در جنگل سلطانی میکرد.صبح رفت تو جنگل گشت و گذاری کرد و آمد..خسته بود خواست بخوابد خوابید و بعداز دقایقی سگی از کنار شیر رد میشد که به ذهن سگ رسید تا دستو پای شیر را ببندد طنابی اورد و دست و پای شیر را بست.شیر بیدار شد و دید دست و پاهایش بستست.هرچه کرد نتوانست خودرا رها کند.خسته شد و نشست تا اینکه الاغی از کنار شیر میرفت که شیر الاغ را صدا زد و گفت الاغ دست و پای مرا اگر باز کنی نصف حکوت جنگل را به تو میدهم الاغ کمی فکر کرد و قبول کرد بعدش شیر یه تکانی به خود داد .الاغ گفت خب شیر بریم بگو دیگه به همه نصف جنگل ماله منه.شیر گفت نه الاغ نصفشو نمیدم.الاغ ناراحت شد و گفت چرا پس میزنی زیر حرفت؟ شیر گفت الاغ من نصف جنگل و به تو نمیدهم بلکه همه جنگل و بهت میدم اون جایی که سگاش دست شیرو ببنده و الاغ اون و باز کنه من نمیمونم این حرف و گفت برای همیشه از جنگل رفت.

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۵/۱۱/۲۸ - ۲۰:۲۷
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها: حکایت 6

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)