روزی شیری در جنگل سلطانی میکرد.صبح رفت تو جنگل گشت و گذاری کرد و آمد..خسته بود خواست بخوابد خوابید و بعداز دقایقی سگی از کنار شیر رد میشد که به ذهن سگ رسید تا دستو پای شیر را ببندد طنابی اورد و دست و پای شیر را بست.شیر بیدار شد و دید دست و پاهایش بستست.هرچه کرد نتوانست خودرا رها کند.خسته شد و نشست ت...