|
برای جداسازی برچسب ها از کلید Enter استفاده کنید.
یه حکایت عجیب...
روزی شیری در جنگل سلطانی میکرد.صبح رفت تو جنگل گشت و گذاری کرد و آمد..خسته بود خواست بخوابد خوابید و بعداز دقایقی سگی از کنار شیر رد میشد که به ذهن سگ رسید تا دستو پای شیر را ببندد طنابی اورد و دست و پای شیر را بست.شیر بیدار شد و دید دست و پاهایش بستست.هرچه کرد نتوانست خودرا رها کند.خسته شد و نشست ت...
حکایت موسای آچاچی(زنش دهید)
در ولایت آچاچی در زمانی نه چندان دور باز دل مردمانش در محبتی دیگرمی جوشد.تادر کمک هم نوعی آستین ها بلند کنند.ودر کار خیری پیش قدم شوند.سنش تا سی رسیده بود.در روستابعید بود.چنین مردی پیدا شود.باید هر طور شده همه برای او دختری پیدا کنند.واورا زنی بدهند.همه بزرگان هزینه این کار را قبول می کردند...
|
چگونگی درج آگهی در سایت و قسمت تبلیغات
سایت و اپلیکیشن آموزش زبان انگلیسی urg. کاربران آنلاین (1)
|