چشمم که به نداشتنت می افتد
پاک یادم می رود
چند سیب
از باغِ پیراهنت چیده ام!
که کدام شب ها
دانه دانه
بوسه...
بر لبانت گذاشته ام!
تو را به دلتنگی سوگند
به هراسی که جست و خیز کنان
حواسِ مرا پرت می کند
جانم را بگیر...
این عشق را از دلم بر ندار!...
با مداد رنگی هایم یاد خوب آمدنت را نقاشی کردم و جاده ی سفید رفتنت را خط خطی،،کسی نیست که زندگی را برایم دیکته کند و غلط هایم را بگیرد ... و دور روزهای اشتباهم خط قرمزی بکشد و مجبورم کند از روی تجربه ها ده بار بنویسم .....
تابلو، نقاش را ثروتمند کرد. شعرِ شاعر به چند زبان ترجمه شد. کارگردان جایزه ها را درو کرد. و هنوز سر همان چهارراه واکس میزند کودکی که بهترین سوژه بود! ...