فراموش کردم
رتبه کلی: 11


درباره من
رکوردها و فیلم را در کلیپها قابل مشاهده هست
حسین قره داغی از جمله افرادی است.که در این چند سال در نام آوری شهر میانه از جان مایه گذاشته است.او توانسته است در کنار درس و مدرسه در 14 ماه با 14 رکورد به نیت 14 معصوم در یاد و نام شهدا یک رکورد جدید را در شهر میانه بعنوان اولین ایرانی در چند رشته شنا،دوچرخه سواری و دو استقامت و کوهنوردی... از خود بجای بگذارد.او همچنان در تعطیلات تابستانها در سودای نام آوری شهر خود با دوچرخه تلاش می کند با شعار تلاش و باور یک ایرانی برای صلح جهانی تعدادپایتختها را در نخ کشی نمادین بیشتر کند.او تا حالا 4 پایتخت را نخ کشی کرده است.تا در آینده بر تعداد این کشورها بیفزاید.
او قبل از اینکه یک ورزشکار نامی شود.یک نویسنده و شاعر و عکاس و مستند ساز بوده است.در این زمینه تلاشهای زیادی را انجام داده است.که بیشتر آنها در محدوده آموزش و پرورش بوده است.تا به یک نظریه پرداز معروف شود.هر چند نامهربانی مجموعه سرعت اورا در این موفقیت کم کرده است.اما همچنان به ایده های نو می اندیشد.
این گروه تلاش دارد.اورا آنچانکه هست.معرفی نماید.تا وجود این نخبه با اراده و با همت ...، بیشتر برای همشهریان شناخته شود.او تا این روز در 30 خبر تلویزیونی و نشریه و بولتن و سایت باعث افتخار میانه شده است.
از جمله زیباترین خبرها در مطلب سوم برای دانلود موجود می باشد.تا با نگاه بر این خبرها اورا بیشتر درک خواهید کرد.و بر تلاش و باور و اراده یک ایرانی و میانه ای مهر تایید بزنید.
************************
(این مطالب از سایت شخصی آقای حسین قره داغی کپی شده استwww.ghara-baloch.blogfa.com)
این عکس بر گرفته از خبر تلویزیونهای ترکیه توسط خبرنگار آنادلی آژانسی هست.که در 16 روزنامه ترکیه هم چاپ شده بود.اولین سفرخارج ازایران و سومین کشوری بود.که پایتخت آن را نخ پیچی می کردم.بیشتر سفرهایم بعداز تعطیلات مدرسه در فصل تابستان صورت می گیرد

برای دیدن عکس های کامل و مصور 14 رکورد به آرشیو آبانماه 90 و رکابزنی خارج از ایران به آرشیو مهرماه 91 در پایین همین قسمت مراجعه فرمایید.
نویسنده: حسین قره داغی
این وبلاک تلاش می کند تا در قبال زحمات ومهربانی های مردم خوب سیستان وبلوچستان بدینوسیله در سایه تلاش وهمت تشکر وقدر دانی نماید.به عشق انسانهای صاف وصادق در یادها یادی دیگر زنده کند.
اجتماعی :شامل
داستانها
شعرها
خاطرات
مقالاتم در محدوده آموزش و پرورش
فعالیتهای ورزشی ام
سوابق
نام: حسین
نام خانوادگی: قره داغی
تحصیلات: لیسانس
متولد::1351/3/1
تولد :آچاچی

درباره من:در روستای زیبای آچاچی بدنیا آمدم.با بازی تقدیر بیشتر عمرم را در شهرهای چابهار و کنارک سپری کرده ام.در سال 86 در شهر زیبای میانه سکنی گزیده ام.در سال 76 ازدواج کرده ام .دو فرزند دارم.یکی دختر و دیگری پسر،مردم سیستان و بلوچستان را خیلی دوست دارم.هنوز هم در رویاهایم به چوپانی فکر می کنم.
خصوصیات اخلاقی:خونگرم و مهربان دارای احساسات قوی،عاشق گذشته،خوش برخورد و شوخ طبع،فعال و پر جنب و جوش ،خلاق و مبتکر
شغل: فرهنگی
محل کار فعلی اداره آموزش وپرورش
زمان بیشتر فعالیت:شعر و داستان نویسی ومقاله وتهیه فیلم مستند

ایده ها:نظریه پرداز مدیریت نو در سطوح مختلف در آموزش وپرورش واولین نظریه پرداز مجتمع های آموزشی مدارس روستاو لزوم نگرش نو به کلاسهای چند پایه و روش دیجیتالی کتب درسی به روش ابتکاری و....

ورزشهای موردعلاقه:کشتی،شنا،دوچرخه سواری و دو استقامتی،کوهنوردی
شماره تماش:09144171022
09148940828
مسافت رکابزده در ایران :
12000 کیلومتر
مسافت رکابزده در خارج از ایران:
5000 کیلومتر
اولین ایرانی دوچرخه سوار دور نوار مرزی ایران در تابستان 90
صعود به تفتان در همین حرک
------------------------------------------------
با خون دل اولین ایرانی رکورد دار در چهارده ماه با چهارده حرکت با یاد ونام شهدا به نیت چهارده معصوم
نخ کشی چهارپایتخت جهان با دوچرخه تابستان 91

زندگی نامه من
در اول خرداد 1351در روستای زیبای آچاچی ده کیلومتری میانه بدنیا آمدم.که دو رود خانه روستای مارا احاطه کرده بود.که قزل اوزن یکی از آنهاست.اسم روستا هم ترکی است .بدلیل قرار گرفتن در وسط این دو رود خانه هاچاچای نام گرفته است.کوههای استوارش چون قافلانکوه نگینی است که تاثیرش را بر مردمان صبورش هدیه داده است.
پدرم در تاشکند بدنیا آمده بود واصل ونصب روسی داشت.در سال 1914 میلادی بعد از انقلاب کمونیستی بنابه دلایلی به ایران مهاجرت کردند.ودر شهر مقدس مشهد به دین اسلام مشرف گشتند.زبان ترکی وفارسی رابعد از اقامت در ایران یاد گرفتند.آشنایی پدرپدرم وپدر مادرم باعث شد.آنهادر این روستا پس از طی مسافت طولانی در آن زمان سکنی بگزینند.وبعد از مدتی با مادرم ازدواج کردند.
مادرم از خانواده مذهبی بود.که اصل وریشه خانوادگی بزرگی داشتند.مادرم از دوران کودکی میل وعلاقه زیادی به فراگیری تعالیم اسلامی داشتند.که قرآن رابعد ازمدتی حفظ کرده بودند.واکثر کتب و داستانهای آن زمان را ازحفظ نقل می کردند.بچه بودیم هرشب برای ما نقل می کردند.هنوز بعضی از آنها را به یاد دارم.

پدرم سنگ تراش بود.تونل میانه به زنجان از یادگارهای اوست.با عمویم در این کار تبحر زیادی داشتند.وبیشتر در همه جای ایران کار کرده بودند.که در دوران سربازی در پادگان پسوه در نقده با مشکلات سربازی گاهی ساختمانهایی که با سنگ به شکل ماهرانه ای ساخته شده بودند.بوی دست پدرم را حس می کردم.
پدرم در زمان طفولیت در غربت کار می کرد.آن زمان امکانات سفر نبود.با هزار مکافات در شش ماهگی سفری سخت وطولانی به ایلام داشتیم.گاهی مادرم برایم تعریف می کرد.در چنین خانواده ای با مشکلات آن زمان بزرگ شدم.5 برادر ودو خواهربودیم.من کوچک وخواهرم کوچکترین فرزند خانواده بود.پدرم برنامه سخت گیرانه ای داشت.برای تربیت ماقید وبندهای خاص خود را داشت.از بچه گی می باید کت وشلوار می پوشیدیم ودر حفظ ونگهداری آنها تلاش می کردیم.رسوم آن زمان را می باید بجا می آوردیم.وای اگر ازما خطایی سرمیزد.مثلا در مهمانی باید در یک جا می نشستیم.وتکان نمی خوردیم.اگر میوه یا شیرینی بود.بدون اجازه اوومادرم حق برداشتن نداشتیم.خواهرم ازمن 2سال کوچکتربود.عزیز پدرم بود.اورا خیلی دوست می داشت.زندگی ما به آرامی وبا نهایت احترام وحرمت در بین فامیلها در جریان بود.تا اینکه تن خسته ورنجور پدرم برای همیشه به وصل خدا رسید.آن زمان کلاس سوم ابتدایی بودم.از مرگ پدرم زیاد ناراحت نبودیم.تازه در عالم کودکانه شادوخندان بودیم.چراکه از قید وبندها آزاد شده بودیم.در حالیکه گذشت زمان به نبود بهترین پدر دنیا باورمان داد.در خیلی جاها با فتوت ومردانگی او با اعتراف دوستان وآشنایان ایمان آوردیم.فهمیدیم که چه عزیزی را از دست داده ایم.
مادرم بعد از سه سال از پدرم فوت کرد.رفتن مادرم ضربه سختی به خانواده بود.که هنوز هم نبود اورا بیشتر حس می کنیم.یادم می آید از داغ نبود مادرم حوصله هیچ کاری را نداشتیم.بیرون خانه جلو در حیاط خانه مان ماسه ای تلنبار بود.از غصه وناراحتی گاهی روی آن خوابم می برد.چشم باز می کردم.می دیدم در آغوش مهریه خاله همسایه مان آرام گرفته ام.مادرم سنگ صبور بود.به همه خوبی می کرد.می دیدم مهریه خاله گریه می کرد.می گفت خدا بیامرز مادرتان حق بزرگی برگردن من دارد.من نمی توانم جای مادرتان را پرکنم.ولی برای شما از هیچ خدمتی دریغ نخواهم کرد.دوستها وفامیلهای مادرم به ما خیلی محبت می کردند.از طرف پدری دوعمه مهربان ویک عمو داشتیم.که عمه هایم خیلی مهربان وخیلی دوست داشتنی بودند وبه ما خیلی محبت کرده بودند.اما عمویم اصلا مهر ومحبتی به ما نداشت. البته بعدا فهمیدیم که باپدرم اختلاف داشت.شاید آن اختلاف باعث فاصله ها شده بود.
برادر بزرگم به خانواده ما خیلی کمک می کرد.درخانواده ما همه تا الان به همدیگر مهربان هستیم.واین مهربانی وگذشت را به فرزندانمان می آموزیم.بعد از فوت پدرم ومادرم برادر بزرگم از گنبد کاوس با خانواده به روستای آچاچی نقل مکان کرد.اووهمسرش برای ما زحمت زیادی کشیدند.تا اینکه برادر دیگرم با بیش شرط من و خواهرم به خواستگاری رفت.وازدواج کرد.قرار شد ما هم به همراه آنها به چابهار برویم.این برادرم خیلی زرنگ ورشته اش ریاضی فیزیک بود. قبل ازاینکه وارد نظام شود.روزی نبودبرای کمک خانواده کار نکند.آن زمان بار علوفه در گونی های بزرگی جابجا می شد.هیچ کس در روستا ی ما قدرت حمل آن را نداشت.بخاطر همین این کارها مخصوص پهلوان ما بود.چون خودش شرایط رسیدن به درجات عالی تحصیلی را نداشت.آرزو می کرد ما را به آن مقام برساند.با آنها به چابهار رفتیم.در بهترین خانه آن زمان سکنی گزیدیم.برای هر کدام ما یک اتاق خواب با امکانات عالی دادند.او مهندسی مکانیک ماشینهای دیزل را گرفته بود.و فرمانده گارد ساحلی بود از بندر چابهار تا جاسک واز آنطرف به خلیج گواتر ادامه داشت.و نبود که در این راه برای حفاظت از مرز های ایران ازجانش مایه نگذارد.واقعا چنین انسانی جسور و زحمت کش در آن زمان برای دفاع از حد وحریم میهن اسلامی مایه مباهات نظام بود.
یادم می آید برای خرید به بازار می رفتیم.زندادش مهربان ودوست داشتنی مان که جای مادرمان برای ما زحمت می کشیدند.همیشه می گفت اول باید برای این عزیزان خرید کنیم اگر پولی ماند برای خودمان خرید می کنیم.
ما مثل جوجه ماشینی بودیم.هیچ دلخوشی ومحبت دیگران جای خالی مادر را پر نمی کند. ماهم زیاد پا بند دنیا نبودیم. روزگار زخم عمیقی در تنمان به یادگار گذاشته بود.که هیچ مرحمی نداشت و نخواهد داشت. وتا ابد این درد با ما خواهد بود.شاید روزگار با لطف خداوندی راه دیگری در حق حیات جلو روی ما گذاشته بود.
آن زمان چابهار شهر خیلی کوچکی بود.حتی یک خیابان درست وحسابی نداشت.مادر منازل سازمانی هیئت سه نفره اسکان داشتیم.ودر یک مدرسه تقریبا خوب درس می خواندیم.در دوره دبیرستان یک دبیر ادبیات و یک دبیر شیمی داشتیم.دبیرادبیات احساس مرادر انشا نوشتن ودبیر فیزیک هم توانی مرا در شیمی خیلی خوب حس کرده بودند.در کشاکش تجربی وادبیات مانده بودم.برادرم دوست داشت.تجربی بخوانم.حتی عهد بسته بودهر طور شده کمکم خواهد کرد که دکتر شوم.در حالیکه نمی دانست تقدیر می بایست با من همراه می شد.یکدفعه گرایش عجیبی به ادبیات پیدا کردم.دور از چشم او بعد از سه ماه تغییر رشته دادم.برادرم خیلی ناراحت شد.گویی ضربه سختی بر او بود.چرا که آرزوهای بزرگی داشت.که این آرزو را بالاخره در فرزندان خود دست یافتنی کرد.آنقدر به ادبیات علاقه داشتم.بلافاصله در حین تدریس دبیرمان من تا آخر درس را از حفظ یاد می گرفتم.
بالاخره دیپلم را در سال 69 گرفتم.در تمام تابستانهای گرم چابهار کار میکردم.کارگری راننده غلتک کمک راننده بلدوزر کمک نقشه بردارو....برادرم مخالف کار کردن من بود.اما من دوست داشتم بدین طریق محبت های اورا جبران کنم.تازه برای آینده هم بخته تر می شدم.در سال 70 عازم خدمت سربازی شدم.دوران سربازی هفت ماه ونیم باآموزش شروع شد.همه اش قدم آهسته بشین بر پا، بدو دور میل برچم،سینه خیز و.... دوران سختی بود.مقدماتی در هوای سرد چهلدختر شاهرود وتخصصی و کد صدویازده در شهر شاهرود سمنان تمام کردیم. درحین آموزشی برای امتحان کنکور خیلی مطالعه داشتم.در مرحله اول رتبه خوبی را کسب کردم.برای مرحله دوم مرخصی ندادند.تازه با اعتراضی که کردم .به جای امتحان بازداشتگاه بودم. برای اذیت سفارشی با آب سرد مهمان نوازی کردند.در تقسیم تیپ چهل سراب راانتخاب کردیم. اما در امریه محل خدمت را تیپ 25 تکاوری زده بودند. هر چه اعتراض کردیم کسی گوش نکرد.به پسوه رسیدیم.شدیم تکاور که اصلا دوره اش را ندیده بودم.از صبح تا شب درگیر کارهای روزمره بودیم.با اعتراض جند نفر وپیگیری بعد ازشش ماه تازه متوجه شده بودند که چی شده است مارا مجددابه تیپ چهل سراب دادند.تا به میانه نزدیک تر شویم.فرم پر کردیم تا به ما حقوق سربازی رابدهند.اما بعد از آموزشی یک ریال هم ندادند. تا آخر خدمت هم یک ریال ندادند.در این بین بیشتر انرزی من صرف حمایت از بعضی سربازان ضعیف بود. که حاصل آن تنبیه وبازداشت، محرومیتهابود.کدمربیگری که شبیه معلمی بود.مرا بر آن داشت تا به معلمی علاقه پیدا کنم.در انتخاب رشته هم دقت نکردم.بالاخره از تربیت معلم شهید مطهری زاهدان در حین خدمت قبول شدم.درست برای انجام کارهای ثبت نام یک هفته داخل اتوبوس بودم.سراب ،میانه، زاهدان وچابهارو...آنقدر خسته شده بودم که دیگر وسط اتوبوس دراز کشیده وخوابم می برد.
در حین خدمت کمتر به مرخصی می آمدم.چون دوست نداشتم به خانواده زحمت بدهم.قانع بودم.یادم می آیدبا یک همخدمتی بروجردی ام در چهلدختر که او هم از خانواده فقیری بود.خیلی گرسنه می شدیم.همه از بوفه وسایل می خریدند.مادر حسرت می ماندیم. یک روز قرار گذاشتیم به آشپزخانه بزنیم.شکممان را سیر کنیم.هر چه گشتیم چیزی پیدا نکردیم حتی یک سیب زمینی ویا پیازبه محل ریختن زبله ها رفتیم.هر چه بود گرگها وسگها خورده بودند.چیزی نمانده بود.فقط ته دیگ سنگ شده خیلی یافتیم.اما خیلی سفت وسیاه بودند.به آب می زدیم تا نرم شوند.آنگاه شکمی از عزادرآوردیم.مابقی را دور از چشم بقیه هم خدمتی ها در یک جایی دور کنار رودخانه قایم کردیم.هر روز بعد از ظهرها سری به آنها می زدیم.وقتی می خوردیم.تمام بدنمان به لرزه می افتاد.گویی با کمپرسور جاده کنی کار می کردیم.یا بعضی مواقع ظرفهای دوستانمان را می شستیم.آنها هم در قبال اینکار ما را مهمان می کردند.البته وضع برادرهایم خوب بود.اجازه نمی دادم بدانند که من به پول احتیاج دارم. این طور گذران عمر دل وجرعت می خواهد. تازه خدا لطف داشت.
سال 71 برادرم از چابهار به کرج نقل مکان کرده بودند.از مهرماه 72 در تربیت معلم شهید مطهری زاهدان شروع به تحصیل نمودم.اولین نشریه را با کمک مربی پرورشی آقای فدایی تهیه وتنظیم کردم.که بیشتر مطالب آن مربوط به مفاخر آذربایجان بود.در آن زمان بخصوص مراکز تربیت معلم تبریز ومیانه وشهرهای دیگر ازما توسط نامه تقدیر وتشکر کردند.در این بین محبت های آقای زیبنده سرپرست مرکز وآقای فریدونفر از یادم نمی رود.بخصوص آقای زیبنده که خیلی از من حمایت می کرد.و بیشتر شخصیت وتلاش من برگرفته ازمحبت های او بود.در این دوسال تنهای تنها بودم بودم.به دیدن فامیلها نمی رفتم.البته برادرانم به دیدن من می آمدند.در تعطیلات میان ترم و بعداز امتحانات همه به مرخصی می رفتند.اما من تنها در تربیت معلم می ماندم.رئیس مرکزآقای کربلایی که یزدی بودند. خیلی لطف داشتند.جیره خشک مرا دستور می دادند.تحویل شود.کمک سرپست بودم.امکانات خیلی خوبی به من داده بودند.در تنهایی های آنروزها دعای کمیل را حفظ کردم.تا برای همیشه در تنهایی هایم مرحم دل تنهاثیم باشد.از آن روزها جرقه حفظ کل قرآن به ذهنم خطور کرد.در حفظ مفاهیم وسوره های قرآن مقام اول را کسب کردمو در رشته قصه نویسی مقام دوم را.تا باجسارت خاصی که پیدا کرده بودم 15 جز قرآن را حفظ کردم.تابر تنهایی ام فائق شوم.درتابستان 73 بجای حرکت به زادگاهم برای کار به بندرعباس رفتم.ودر یک شرکتی مشغول بکار شدم.از قضا بهره کارآیی شرکت ده برابر شد.کار آن ساخت صندلی دسته دار برای مدارس هرمزگان بود.موقع تسویه حساب حقوقم چند برابرحساب شده بود.که هیچوقت این لطف خدا وبنگانش را فراموش نمی کنم.
وقتی به تربیت معلم بعداز کار تابستان برگشتم.سیاه وسوخته شده بودم.آقای زیبنده ترسید.مرا چند روزی از کمک سرپرستی خلع کرد. به گمانم تصور کرده بود من معتاد شده ام.اما بعدا مرا دوباره به سرپرستی برد.وآخرسری هم اعتراف کرد.جریان را برایش تعریف کردم.از آن موقع محبت خودرا به من دو چندان کرد.دوست داشت مرا برای ازدواج ترغیب کند.اما من قصد ازدواج نداشتم.به دروغ مصلحتی متوسل شدم.گفتم نامزد دارم.
دوره تربیت معلم در کنار دلواپسی عدم استخدام تمام شد.شایعه شد بود. شاید کسی را استخدام نکنند.در حین تقسیم با آن که امتیاز خوبی داشتم وخیلی از دوستان تلاش داشتند مرا در زاهدان نگه دارند.ناخود آگاه دنبال سرنوشت وتقدیر درسایه لطف خداوندی بودم.منطقه کنارک را با ایده های درونی خود انتخاب کردم.تا دنبال سرنوشتی بروم که بابت آن همیشه از خدا شاکر باشم.چرا که دوست داشتم سرگذشت برادر دلیرم را بنویسم.در داستان نویسی هم تا حدودی پیشرفت کرده بودم.
نا آگاه آلوده به محبت و مهربانی مردم خوب بلوچستان بخصوص کنارک وجابهار و روستاهای آن شدم.واقعا با معلمی در کنار مردمی قرار گرفتم که همیشه بابت این تقدیرم خدا را هزاران مرتبه شکر می گویم.به تمام آرزوهایم رسیدم.از خداوند هواپیما نخواستم.همین قدر به ارزشها وباورهای انسانی رسیدم برایم کافی بود.اما در مجموعه ای قرار گرفتم.که درد و رنج های فراوانی داشت.هر چه بیشتر وارد می شدم.تشویش ونگرانی بیشتر وجودم را فرا می گرفت.در جاهایی خدمت کردم که کمتر کسی می پذیرفت.اما صبوری وبردباری را گذشت زمان به من یاد داده بود.بخصوص در کنار انسانهای شریف وبا محبت که شوق دوستی و انسانیت و محبت به دیگران را به بهانه رسیدن به او هزینه کنم.
با مدیریت ها مشکل داشتم. واز همان ابتدا تغییر وتحول در آموزش وپرورش را لازم وضروری می دانستم .در این بین تلاشهای زیادی را انجام دادمو خیلی بی مهری ها دیدم.البته با چند برادر بزرگوار آشنا شدم. که خیلی کمکم کردند.یکی آقای رئوفی بود.که در دوره رهنمایی در چابهار دبیرعلوم مابود.وبعدها رئیس اداره شد.وآخر هم در کنار ما باز نشست شد.ودیگری آقای رئیسی مردی شریف وکاردان و مهربان از روستای هیچان روستای معروف وخوشنام که انسانهای بزرگی را به کشور و استان وشهرستان هدیه داده بود.آقای رئیسی تا این روز رئیس اداره آموزش و پرورش نیکشهر هستند.قبلا که در منطقه کنارک رئیس بودند.خیلی به من محبت و نیکی کرده بودند.
در این بین خیلی از عزیزان دوست داشتند مرا داماد کنند.آقای هراتی باتفاق همسرمهربانشان تا مرحله آخر رفته بودند.نظر مرا جویا شدند.ناخودآگاه گفتم نامزد دارم.گویی آب سردی بود.که بر سر و روی بنده خدا ریختند.خیلی ناراحت شد.گفت کاش جلوتر به ما می گفتی.
در این چندسال همه مرا بعنوان محقق می شناختند.اگر در قصرقند می دیدند.که در روستای کرداغقره داغ هستم.تعجب نمی کردند.ریشه وسرگذشت این روستا عجیب است.نامی ترکی که بافامیل من شباهت وسرگذشت غریبی داشت.یادر ترکوهی ویا ترکان دل قبرستان ترکها در سرگان بالاو.... اکثرا فیلمهای مستنند ساخته ام ولی فرصت تدوین را پیدا نکرده ام.طوری بود.که من بیشتر از بومی ها شاید منطقه را می شناختم.

درآموزش وپرورش هم ازهیچ تلاش وکوششی دریغ نکردم.که حاصل آن چند نوشته است.با آنکه بعضی از آنها را ثبت شده دارم .گاها مورد دستبرد واقع شده است .که معروفترین آن درمورد مدارس روستایی است.وبا نام مجتمع های آموزشی در جریا ن است.
تابستان 86 باهزارمکافات دربروکراسی اداری به آذربایجان منتقل شدیم.هم ولایتی هایم لطف داشتند.ابلاغ همسرم را به منطقه مهربان دادند.من هم تیکمه داش.اثاث منزل میانه در خانه پدری همسرم در انتظار مابود.می بایست خلبانی یاد می گرفتم ویک هواپیمای اقساطی می خریدم تا این مشکل را حل کنم.با دوندگی وسرو صدای زیاد وانصراف از انتقالی به این استان وحق کشی ابلاغ همسرم را هم به تیکمه داش دادند.
تیکمه داش با ... 90 کیلومتر فاصله داشت.سهمیه بندی بنزین از مهر همین سال شروع شد.ومشکلات ما را دوچندان کرد.من در روستای زییای حافظ در 45 کیلومتری میانه وهمسرم در روستای الخلج 85 کیلومتری میانه جهت تدریس ابلاغ گرفتیم.روزهای پر مشغله وپر عذابی داشتم.روزانه نزدیک به 300 کیلومتر می بایست رانندگی می کردم.تدریس هم سر جای خود.ساعت 5 صبح بیدار می شدم گاز ماشین را پر می کردم.85 کیلومتر به روستای الخلج و سپس 40 کیلومتر بر می گشتم تا به روستای حافظ می رسیدم.آنگاه بعد از تدریس دوباره به الخلج وبستان آباد جهت تجدید سوخت گازمی رفتم.بعد از این مجددا به روستای حافظ جهت تدریس 2 ساعت باقی مانده بر می گشتم وساعت 4 بعد از ظهر به طرف میانه حرکت می کردیم.روز های سخت وعذاب آوری بود.محیط عوض شده بود.آب وهوا وارتفاع هم حرف خودش را می زد.چندین سال بود.پایین تر از صفر درجه را تجربه نکرده بودم.تیکمه داش هم از ... خیلی سردتر بود.تنها فرزندمان هم شرایط خاص خودشرا داشت.که بعضی وقت ها دلم به حالش می سوخت.
سال دوم با انتقال همسرم به میانه از بار مشکلاتم کم شد.اما بعضی مشکلات سرجای خود بود.در اثر سردی هوا وفشار هواوکمی استراحت قسمت چپ بدنم فلج شد.ولی این عذاب باعث خلل در حضورم در مدرسه نشد. همچنان بدون بهانه ای با آنکه استراحت پزشکی داشتم درمحل کارم حاضر می شدم.
بالاخره با صبوری دوسال گذشت.افسردگی ومریضی بر جانم ریشه دوانده بود.در انتقالی دیگر به منطقه کندوان رسیدم. هنوز با میانه فاصله داشتم.در روز اول حضورم در این منطقه تحویلم نگرفتند. محبت آقای متین فر یکی از همکاران جدید در این منطقه هیچوقت تا آخرین لحظه حیات از یادم نخواهد رفت.رفته رفته با گذشت زمان بچه های منطقه خیلی به من محبت می کردند.محبت های آقای ...معاون اداره مرا به خود آورد تا بر توانایی ها ی خود ایمان بیاورم.انصافا بابت این مهربانی ها من هم جبران کردم.
الان مریضی بد جوری مرا آزار می دهد. احساس می کنم چیزی را در بلوچستان جا گذاشته ام.به امید نویسندگی به وطن برگشتم.می ترسم این آرزو رابه گورببرم.چرا که یواش یواش در حال تنظیم نوشته هایم هستم.حال که حاصل زندگی را درو می کنم.نجوایی مرا می خواند.و....
دعایم کنید.تا لااقل بتوانم از نیروی قدرت درونی انسانها که می تواند راه رسیدن به اورا هموار سازد.استفاده کنم واز انسانهایی صحبت کنم که می توانند خصلت های زیبای خدواندی را تفسیر درستی بدهند . اگر عمری ماند در آینده بیشتر خواهم نوشت .واگر زنده ماندم با من بیشتر دوست خواهیدشد.این نوشته هم خلاصه مختصری از سر گذشتم بود تا بدینوسیله ارادت خود را به زادگاهم آچاچی و شهر میانه و فرهنگیان عزیز و مردم خوب سیستان و بلوچستان بخصوص مردم خوب و مهربان کنارک وروستا های آن بجا آورده باشم.

قصه های زندگی در روستای هفت چشمه کندوان میانه قسمت سیزدهم

درج شده در تاریخ ۹۵/۰۵/۲۸ ساعت 22:49 بازدید کل: 608 بازدید امروز: 605
 

قصه های زندگی در روستای هفت چشمه کندوان میانه قسمت سیزدهم

سلام بر صادقان یک نگاه

امروز به دلم زده بود.با دوچرخه مسافر باشم.مسیر کوتاهی بود.اما سربالایی و سر پایینی بزرگی داشت.تا در یک مهمانی ساده و بی غل و غش خستگی این انتخابم شیرین تر و پر معنا تر شود.

امروز ساعات آخر مهمان بچه های دبستان شهید علیاری دبستان ینگجه گرم بودم.تا پیام مهربانه بچه های دبستان قنبر هفت چشمه را برسانم.

 

گاهی پناه بردن به طبیعت لازمه

برای ما سیاحان محصور در یک چهار دیواری حکم یک زندان را دارد.کافی است کمی شرایط مهیا شود.مثل پرنده ای از قفس در خواهیم رفت.امروز هم داشت یک روز آزادی شکل می گرفت.تا خودرا به طبیعت زیبای جاده خاکی طوین به تجرق بزنیم و در نوید رسیدن بهار با پرنده های آزاد آواز خوان هم آوا بشویم.تا شاید فردایی نباشد

 

یک دنیا مهربانی در سفره ساده دبستان قنبر هفت چشمه

روزهای  اول سال گذشته در هوای سرد کوهستانی هفت چشمه، جمع مهربانانه رابا سادگی تمام شروع کردیم.تا در مهربانی هم وطنان جرقه زیبای انسانیت از چشمه های خشکیده و دلهای رها شده و سنگی با گریز انسانهای وارسته یک نماد زیبای تلاش و همت انسانی را بیافریند.

حال داخل مدرسه همه چیز داریم.اما بیرون مدرسه هم چیزی باقی نمانده است.آن را هم به لطف و عظمت نگاه خداوندی و هم وطنان خیر تمام خواهیم کرد.تا این شعله با مهار سنگدلی و قساوت راه نویی را از این روستا در یادها باقی بگذارد.

هوا نسبت به سال گذشته در این روزها ،خیلی گرم شده بود.تا اولین صبحانه بیرون مدرسه بر سکوهای در حال بازسازی نشان تغییر و همت و اراده جمعی باشد.

غذای ما ساده بود.نخود و سیب زمینی و قارج محلی با ادویه،مهمان ما شدید.از این بیشتر انتظار نداشته باشید.ما طبیعت را با تمام زیبایهایش دوست داریم.

 

 

مسیر هفت چشمه تا طوین با دوچرخه

خیلی دوست داشتم در آبادانی و پیشرفت هفت چشمه سهیم باشم.این کار تاوان زیادی دارد. من یک معلم هستم و در محدوده حصارها تعریف شده ام.اما از این به بعد بیشتر تلاش خواهم کرد.اگر از او دور هم باشم.به حکم مهربانی و مهمان نوازی و مردم داری اهالی هفت چشمه در این دوسال از هیچ وقفه ای برای تلاش بیشتر دریغ نخواهم کرد.

مسیرهایی خاصی در هفت چشمه وجود دارد.که بالقوه دارای پستانسیل زیادی برای دوچرخه سواری کوهستان و طراحی مسیر ویژه دارد.میشود،برای آبادانی آن تلاش کرد.تا در کنار آن روستاهای اطراف هم شاهد شکوفایی و جنب و جوش تغییر باشند.شاید در مسیر نا خواسته مدتی از او دور شدم.اما یک روزی برای این ایده باز خواهم گشت.

روز چهارشنبه یک مسیر ویژه و فرعی از جاده روستا را با دوچرخه طی کردم.هر چند هوا سرد بود.اما نوید یک روز خوب خدایی را برای من داشت.

این عکسها را آقا حمید سلیمی زاده از روستای طوین زحمت کشیده اند.که نقدا تشکر و قدر دانی می شود

 

 با دوچرخه مرز آذربایجان و گرجستان تابستان 91

بدلیل استفاده از سرور دیگر در سال 91 این عکس ها از صحفات گوگل و جستجوهای دیگر حذف شد.مجددا در حال تلاش هستم.تا این عکسها در دسترس دوستان قرار بگیرد.در این بین فقط از سایت میانالی که این فرصت را در اختیارم قرار داده اند.استفاده خواهم کرد.تا نقدا از این بزرگواران یک تشکر ویژه داشته باشم.

این مقبره صمد فروغی است.که در آذربایجان به همین نام تلفظ می کنند.اما در نوشته ها بیشتر ویرگو دیدم.این مقبره در نزدیگی مرز گرجستان سمت راست و روبرویش مقبره ملا پناهی قرار دارد.

 

رکابزنی آذربایجان و تلویزیون های این کشور با نخ کشی نمادین شهر باکو تابستان 91

با نخ دوک خیاطی به رنگ سفید،در مسیر رکابزنی کشورها در پایتخت ها اقدام به نخ کشی نمادین صلح جهانی می کردم.در خاطراتم به همه آن ها اشاره کرده ام.

 

محکوم به شکست در نبردی نابرابر

قصه زندگی ،بیشتر چینشش بر تقدیری پنهانی است.شاید اختیار آن را به چالش بکشد.اما در مقابلش عددی نخواهد بود.در این جنگ ما تا جایی که نفس داشتیم ،جنگیدیم.هر چند از پیش باخته این نبرد بودیم.اما همانقدر تقلای ما در اوج آخرین توان یک انسانی ،بهترین باور این کارزار خواهد ماند،برای ما نقطه قوتی است.

قدر و منزلت نگاههای اندک قلیل تماشاگران کنجکاو همیشه برای ما عزیز خواهد ماند.هر چند نیش و کنایه اکثریت در گذر زندگی انسانها یک نگاه طبیعی و مسخره آمیز قابل کتمان نخواهد بود.و گرنه داوران این بازی و پیشکسوتان ،اگر می دانستند.این سرانجام شوم ،در آواها و کرناهای تماشاگران محو خواهد شد.هیچوقت چنین گزینشی را انتخاب نمی کردند.

تصاویر همراه یاد آور چنین میدانهای بی نام و نشانی است.که نبرد یک انسان را در باور خود به تصویر می کشد.تا شاید ارزش و قداست نفس خود را در خلق خالق خود می خواهد عیان کند.

مجله سرنخ پاییز 92،اولین ایرانی رکابزن حداقل نوار مرزی ایران تابستان 90

روزنامه رسالت بهار91، 14 رکورد در 14 ماه بعنوان اولین ایرانی در چند رشته ورزشی در کنار شغل معلمی

اولین و بزرگترین لاک پشت برفی جهان با رستوران نمادین،زمستان 93 با همیاری و کمک جوانان روستای هفت چشمه کندوان میانه

اولین دوچرخه و یدک آبی جهان با بطری های خالی اهدایی آب معدنی هم وطنان  تابستان 93،سد آیدوغموش میانه و پارک المهدی تهران

اتمام رکورد شنای تمام سدهای میانه از شبکه یک  و شبکه استانی سهند تابستان و پاییز  89 در تلاش نافرجام برای جذب همراهی شنای دریای خزر و خلیج فارس

اولین ایرانی رکابزن حداقل نوار مرزی ایران با دوچرخه و امکانات معمولی در سه ماه پخش از 14 شبکه استانی و شبکه یک ،تابستان 90 با انجام چند رشته ورزشی در حین حرکت،منجمله صعود به قله نیمه آتشفشانی تفتان

رنگ آمیزی با دوچرخه با همراهی دوستان عید 90 از میانه تا شلمچه

اولین مصاحبه ورزشی با دوچرخه خردادماه89 تهران با شبکه بین المللی سحر به زبان ترکی

شروع رکابزنی خارج از ایران با نخ کشی نمادین پایتختهای جهان به بهانه تلاش و باور یک ایرانی برای صلح جهانی تابستان 91

مرحله دوم رکابزنی خارج از ایران،خاطرات شوم کشور امارات تابستان 92

برای دسترسی به فیلمها و عکسها و کلیپ ها به آرشیو مراجعه فرمایید

http://www.miyanali.com/hossein-1351/clips

 

از فراقت خواهم گریست

سالها بود بعداز آزادی از زندان امارات تنها مونس و یارم بودی.آن زمان که در سرمای زمستان گرمی دستانم بودی  و یار روزهای تنهایی ام بودی.همیشه در سفرهایم کنارم بودی،شاهد جریان یک جسارت بودی.تا با من ،دیوانه یک تغییر باشی.چه نقشی بازی کردی.تا با مرور خاطراتت از یادت غافل نباشم.

اگر در غم هجرانت خاکت کنم.همیشه نیشخندم خواهند زد.اما من تورا با تمام نگاههای کج و معوج دوستت دارم.و در یادت همیشه خواهم گریست.یاد روزهایی که در اوج خستگی هایت،همراه پسر گلم می شدی.تا به نوبت در مسیر عشقی،سرگرم یارای خلوت دلهایمان باشی.تو شاهد جریان دوچرخه آبی و یدک آبی بودی.تو شاهد لاک پشت و هزاران خاطره دیگر بودی.تا در آخرین شاهد،مرگ ناخواسته را تجربه کنی.می بوسمت و با نهایت خضوع و خشوع در برابرت زانو می زنم.

وداع ناخواسته را با گوشی تلفنم داشتم.چند بار داخل آب افتاده بود.اما همچنان سرزنده بود.چند روز پیش دیگر قلبش خوابید.درگیربازسازی مدرسه بودم.شرایط روحی و مالی بد جوری اذیتم کرده بود.دیگر اندوخته های مالی ام ته کشیده بود.تا اینکه در وداع این چنینی،همسرم هدیه ای دیگررا در بدترین دوران عمرم در نظر گرفته بود.تا ذوق زده مسیر نو شوم.اما دلم همیشه در یاد گوشی تلفن قبلی خواهد ماند.

آن را مثل تمام وسایل قبلی در جایی محفوظش می کنم.تا لا اقل با مرگ از آنها دور شوم.

مسجد بی بی هیبت باکو از نگاه دوچرخه سوار میانه ای از ایران

تابستان سال 91 بعداز اتمام رکابزنی داخل ایرانی،رکابزنی خارج از ایران را شروع کردم.بدلیل تدریس بعنوان یک معلم در یک منطقه دور افتاده ،در انجام مقدمات سفر با مشکل مواجه بودم.اما هیچوقت ازبرنامه و سفرم غافل نشده ام.کنار آمدن با چنین شرایطی سرعت رکابزنی سریع را به من تحمیل می کرد.تا این جوری جبران مافات را داشته باشم.هر چند عدم همکاری مسئولین و بانیان پشتیبانی از این حرکتها ،آزارم می داد.چرا که حمایت از یک ایرانی برای چنین حرکتهایی در خارج از ایران بدلیل شرایط بد حاکم بر حرکتهای ایرانی ها ،لازم و ضروری است.چرا که این چنین انتخابی می توانست تاوان سنگینی داشته باشد.

قسمت شد از مسجد بی بی هیبت باکو بازدید کنم.این مسجد در ورودی شهر باکو کنار دریا سمت راست قرار داشت.که در کنار چند کوه بلند جا خوش کرده بود.اطرافش قبرستان قدیمی بود.که شکل این محل و نوع مزار مومنین این کشور در نوع خودش جالب بود.در کشور آذربایجان بیشتر پلیس ها و مردم که فامیلم را درپاسپورت می دیدند.خیلی احترا م می گذاشتند.سفر با دوچرخه برایم در کشور آذربایجان خیلی نشاط آور و پر جاذبه بود.

 احترام بگذارید

در راهرو کلیساهای تفلیس گرجستان با دوچرخه تابستان 91

برای اولین بار در عمرم از نزدیک کلیساها را می دیدم.مهربانی بیش از حد مردم گرجستان و زندگی مسالمت آمیز آنان در همراهی با ترک زبانان شیعی این کشور مرا وامدار این حرکت کرد.تا عمر دارم از نیکی مردم این کشور یاد کنم.در قدم اول یک ترس و دلهره خاص برای ورود به کلیساها داشتم.هر چند پدر و اجداد پدری ام مسیحی بودند.اما من با شرایط یک مسلمان وارد چنین فضاهایی می شدم.مهربانی زائرین و میزبانان کلیسا خیلی زیبا بود.اجازه گرفتم تا ضمن ادای احترام ،در کلیسا نماز بخوانم.با احترام پذیرفتند.حواسم نبود.با کلاه در حال بازدید بودم.خانم راهنما با اشاره فهماند.کلاه را بردارم.

در بیرون کلیسا مثل ایران ،تکدی گری دیده می شد.به رسم ایرانی چند پول خرد لاری به چند نفرشان دادم.خیلی دوست داشتند.با من هم صحبت شوند.اما می بایست گرجی صحبت می کردم.اما چند کلمه را که دوستان آذری یاد داده بودند.آنهارا تکرار می کردم.در حین بازدید از میدان یکی از کلیسا ها یک خانم از کنیسه کلیسا دقایقی با من هم صحبت شد.اشاره می کرد.اگر خواستی می توانی در کلیسا اقامت بگزینی.اما من ناخواسته از آن فضا می ترسیدم.با چند کلمه گرجی از او تشکر کردم.

هر چه بود.با ساده ترین وسیله قرن سرعت،خداوند عمری داد.تا ارادت انسانی و ایرانی ام رابه تمام مردم جهان رو کنم.بهترین ره توشه این سفر سخت بود.

 

 

سفر با دوچرخه به آماسیا شهر توریستی شبیه به فرهنگ ایرانی تابستان 91

برای رسیدن به آماسیا ،می بایست از مسیراصلی  از طرف گرجستان و حاشیه دریای سیاه داخل ترکیه در مسیر شمال شرقی منحرف می شدم.گذر از منطقه کوهستانی و رسیدن به آماسیا کار ساده ای نبود.اما وجه اشتراک این شهر با فرهنگ مردم ایران و محل تولد سللطان محمد فاتح (فاتح قسطنطنیه ،شهر استانبول کنونی) و دیدن موزه ساحلی محل استارت بسط قدرت این پادشاه عثمانی در شهرساحلی  ساموسونگ ،اشتیاقم را برای دیدنش دو چندان کرد.با این کار مسیرم برای رسیدن به آنکارا کمی طولانی تر می شد.

این شهر از جاذبه های توریستی زیادی برخوردار بود.داخل شهر بیشتر خیابانها سنگ فرش بود و سنت و نماد قدیم شهر را حفظ کرده بود.مردم این شهر خودرا به ایرانی ها نسبت می دادند.بنابراین حرمت و احترام آنها برای هر ایرانی ملموس تر بود.

چند جا دعوت کردند.بدلیل زمان کم ،متاسفانه قسمت نشد.اما از مهرشان بی نصیب نماندم.برای صرف نهار و چایی و تهیه بلیط ارادتشان را ثابت کردند.دوچرخه را در جایی پارک کرده بودم.بستنی قیفی خریدم.تا دل گرما زده چند روزه ام را در این مسیر خنک کنم.کناری نشسته بودم.و مشغول خوردن بودم.صاحب مغازه وقتی مرا با دوچرخه دید.با یک بسته شیرینی محلی و یک کاسه بزرگ بستنی سراغم آمد.ازاینکه قبلا نشناخته بود.عذر خواهی می کرد.با او دوست شدم.تا مرا به دوستان دیگرش معرفی کند.آنها هم خیلی محبت کردند.در مورد تاریخ و سلطان محمد،صحبت کردیم.آنها از اطلاعات من در این مورد تعجب  می کردند.

به موزه های این شهر هم سرزدم.خیلی چیزهایشان شبیه ما ایرانی ها بود.هر چند شاید قرابت فرهنگی چنین دکوراسیونی را برایم آشنا می کرد.چند نوشته هم به زبان فارسی در موزه بود.در مورد آنها سوال کردم.اطلاعات کافی نداشتند.اما احساس می کردم.بیشتر آنها تاثیر از طبابت سنت قدیم و طب بوعلی سینارا کپی کرده اند.

بیشتر مسافران ایرانی و ماشینهای ترازیت ایرانی از این شهر گذر می کردند.این راه بهترین مسیر برای رسیدن به گرجستان ازبعد مسافت و اطمینان و زیبایی مسیر هست.در برگشت متاسفانه راه سختی را برای وداع این شهر انتخاب کردم.که هرچند خاطراتش شیرین بود.اما انرژی بیشتری را می طلبید.پنجری مداوم دوچرخه خیلی آزارم داد.اما مهربانی مردم روستاها و شهرهای مسیر برایم شیرین تر بود.

 

نهال های مدرسه قنبر هفت چشمه کندوان میانه ،اهداء شد

سال گذشته به کمک اهالی و دانش آموزان در حیاط مدرسه نهال محلی کاشتیم.اما بدلیل نبود حصار و دیوار مدرسه ،حیوانات اهلی روستا و...از بین رفتند.امسال دیگر حصار اصلی بوستان مدرسه آماده شده است.دیگر مشکلی نخواهیم داشت.این قسمت را نهال کاری خواهیم کرد.

برای تهیه نهال در شبکه های اجتماعی فراخوانی انجام دادیم.تا از نهال های خوب و اصلاح شده  استفاده کنیم.هنوز ساعاتی نگذشته ،یکی از همشهریان تقبل کردند.با هزینه شخصی این زحمت را تقبل نمایند.اصل پیامها هم در زیر نوشت تقدیم می گردد.

سلام دوستان عزیز                                                                                                  برای کاشت نهال از دوستان و همشهریان خیر در مدرسه قنبر هفت چشمه  کندوان میانه تقاضای یاری داریم.ترجیحا با نیت درختان میوه ای باشد.تا استفاده عمومی شود. تلفن تماس:09148940828

 

نهال ها اهداء شد                                                                                                    به همت خیر محترم خانم ش .ر نهال های مورد نیاز دبستان قنبر هفت چشمه ،اهداء شد.بدینوسیله به نمایندگی از اهالی روستای هفت چشمه و دانش آموزان مراتب تقدیر و تشکر خودرا اعلام می داریم.انشاءالله با شناسنامه دار کردن  نهال های اهدایی  بتوانیم  کار زیبای این همشهری محترمه را ارج نهیم

 

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۵/۰۵/۲۸ - ۲۲:۵۰
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (1)