شب را در 5 کیلومتری باتومی زیر سایه بان ایستگاه اتوبوس خوابیدم.برنامه ام این بود.صبح شهر باتومی را بگردم و شبانه از مرز گرجستان وارد ترکیه شوم.ودر شهر هوپا ترکیه بخوابم.باران شدیدی هم می بارید. و عکس گرفتن مرا با مشکل مواجه می کرد.نزدیک ظهر در قلب مرکزتوریست شهر باتومی بودم.در نزدیک هتل معروف جهانگردان(شارلتون) چند نفر جلو دوچرخه ام را گرفتند.تا بایستم.با خوشحالی و احترام با من روبوسی کردند.واز اینکه رکاب می زدم تقدیر و تشکر می کردند.به زبان ترکی آذری می گفتند.در تلویزیون باکو تورا دیدیم.خیلی دوست داشتیم درراه شمارا ببینیم.اما قسمت شد.اینجا شمارا ملاقات کنیم.اجازه گرفتند تاچند عکس یادگاری بگیرند.
دوست داشتند.من یک شب در باتومی مهمانشان باشم.از من دعوت کردند.تا این افتخار را قبول کنم. زمان کمی داشتم عذرخواهی کردم.چون می بایست برای رسیدن به برنامه هایم،نباید یک شب بیشتر در مسیر راه از زمانم هزینه می کردم.خیلی ناراحت شدند.باز اسرار داشتند نهار مهمانشان باشم.اما باز قبول نکردم.تااینکه یکی از این عزیزان به طرف ماشین شیکشان رفت و بعداز چند دقیقه ای یک پاکتی را آورد.که داخل پلاستیکی بود.بعنوان هدیه به من دادند.من هم فکر کردم.داخل آن شاید شیرینی یا شکلاتی باشد.به نیت همین باور قبول کردم.از حسن ادب و برخوردشان تشکر کردم.وبرای ثبت این لحظه دفترم را بیرون آوردم تا نام و شماره تلفنشان را ثبت کنم.بعداز اینکار کنجکاو شدم ببینم داخل پاکت چه چیزی است.تا نگاه کردم.بسته پول بود.تا آن زمان زیاد در مورد ارزش دلار فکر نمی کردم.ولی می دانستم.این بسته پول زیادی است.ترس مرا فرا گرفت.نکند با این پول نظر دیگری داشته باشند.یا برای من مشکل ساز شود.از قبول آن عذر خواهی کردم.اما پس نمی گرفتند.این تعارف چند ثانیه ای برقرار بود.تا برای رسم ادب فقط یک اسکناس 100 دلاری از بسته برداشتم و گفتم همینقدر برایم بس است.این اسکناس را تبرکی قبول می کنم.بالاخره پذیرفتند. مبلغ 80 لاری پول رایج گرجستان هم به من به زور دادند.تا به نیابت نهار مهمانشان باشم.در حین خداحافظی سید قاسم عدل خواه همان دوست ایرانی که در تفلیس مهمانش بودم.به جمع ما پیوست.
حاج محرم نوروز اف از جلفا کشور آذربایجان از روستای خان آقا کندی و دوستش علی علی اف از باکورا به سید معرفی کردم.و جریان این محبت آذری ها را برایش تعریف کردم.خیلی خوشحال شد.سید می گفت کاش قبول می کردی .اینها نیت خوبی داشتند. من از این کارت خیلی خوشم آمد.واقعا صعه صدر ایرانی بودنت را تحسین می گویم.سیدهم در تفلیس هم به طریقی خیلی دوست داشت به من کمک کند.اما راضی به زحمتش نشده بودم.خداحافظی با این عزیزان خیلی سخت بود.تا چند متری سید با ماشین مدل بالایش مرا اسکورت کرد.تا این خاطره ام به ناب ترین خاطرات زندگی ام اضافه شود.البته حاج محرم و دوستش علی را به ایران دعوت کردم.آنها هم مارا با خانواده به کشور آذربایجان دعوت کردند.می گفتند تابستان سال بعد در آذربایجان منتظرتان خواهیم بود.