|
کسری اعتمادی
(kasra-persian )
آلبوم:
داستانهای کوتاه
کد برای مطالب، وب سایت و وبلاگ:
بازدید کل:
63 بازدید امروز: 63
توضیحات:
رفتم کلاسشون و بین دخترا نشستم رو کردم طرف دختره !
-ببخشین خانوم فلانی کجا میشینن میشه نشونم بدید؟ از حرفم تعجب کرد. -مگه شما قبلا همو دیدید؟ -اره یه طورائی باهم آشنائیم! صندلیشو نشونم داد . از شانسم صندلی کناریش خالی بود رفتم و کنارش نشستم -میتونم بشینم کنارتون؟ نگام کرد انگار صدامو شناخته باشه جا خورد - خواهش میکنم. شما تو کلاسمون مهمون هستید؟ اره درست بود. همون صدای پشت خط و تلفنی بود -بلهخانوم آقای فرهودی هستم و امروز مهمون کلاستون شدم میدیدم آرش زیر چشمی و نگران نگامون میکنه. میدونستم بعد رفتنمون تو خونه طوفان به پا میشه. هیچی نگفت. انگار آرش گفته بود که متاهلم . تعجب نکرد. شایدم براش فرقی نداشت! نگاش کردم. سرش به کتاب بود. چشای درشت و سیاه. مژه های بلند و پر پشت خوشگل بود و با ارایش خوشگلیش بیشتر شده بود. سبزه بود با قد متوسط نمیدونستم چی بینشون گذشته بود. رابطه شون تا چه حد بوده. دلم گواهی خبر بدی رو میداد. باید از یه جائی شروع میکردم. نباید یه طوری میگفتم که بعدش برای خودم بد تموم شه. شاید اشتباه میکردم و سوء تفاهم بوده. - شما آقای فرهودی رو میشناسید ؟ به نظرتون چطور آدمیه؟ موردی ازش دیدید؟ - نه آقای محترمیه. تا حالا هیچ خلافی ازشون سر نزده و مورد احترام همه هستند. مدرکی نداشتم. نمیتونستم حرفی بزنم. حتی نمیتونستم ازش بپرسم تو بودی زنگ میزدی؟ کلاس تموم شد و آرش با عصبانیت سوار تاکسیم کرد و فرستادم خونه. لبخند تلخی بهش زدم و گفتم تو خونه منتظرتم. هزار فکر تو سرم میچرخید و خدا خدا میکردم هیچکدومشون حقیقت نداشته باشه. غروب اومد هیچی نگفتم منتظر بودم توپ و تشراشو بزنه تا منم حرفمو بزنم ازم گلایه کرد - آبرومو تو دانشگاه بردی. هیچکی نمیدونست متاهلم. چرا بی خبر اومدی؟ میخواستی چی بگی؟ رو چه حسابی اومدی ؟شاید من نمیخواستم کسی از وضع زندگیم بدونه. میدونستم وقتی عصبانی میشه تو گفتن حقیقت جری تره. اونقدر گفت و ملامتم کرد تا وقتی ازش پرسیدم با این دختره چه سر وسری داری راحت جوابمو داد - ازش خوشم میاد. چند ماهیه باهاش اشنا شدم. حالا که چی؟ دنبال بهانه ای واسه شر؟ اصلا انتظارشو نداشتم. خشکم زد. ولی باید خودمو کنترل میکردم. - باهاش دوست شدی؟ دوسش داری؟چرا وجود منو بچه تو از دوستات پنهون کردی؟ نکنه باعث شرمندگیتم ؟یعنی اینقدر باعث خجالتت هستیم؟ انگار فهمیده بود دستش پیشم رو شده ساکت شد شاید جوابی برای گفتن نداشت. منم ساکت شدم. به اندازه ی کافی اون روز برامون جهنم شده بود. هیچوقت بهم بی احترامی و توهین نکرده بودیمولی اون روز . حتی نتونستم غرورمو بشکنم و پیشش گریه کنم یه جائی رو داشتم واسه خالی کردن بغضم. یه زیر زمین یه زیر زمین تنگ و تاریک که حتی خودمم اشکامو نمی دیدم. شده بود همدم وقتای تنهائیم و دلتنگیم. با سکوتش دلداریم میداد و با گرماش اشکامو پاک میکرد. ادامه دارد
درج شده در تاریخ ۹۳/۰۲/۰۹ ساعت 00:34
برچسب ها:
1
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید. |
کاربران آنلاین (0)
|