روزی مرد کشاورزی زن بسیار نق نقویی داشت. یکی از روز ها که مرد با قاتر به مزرعه رفته بود. زن ناهار را برای همسرش برد. مرد همین که زن را دید قاتر را به درختی بست و در کنار آن درخت مشغول خوردن ناهار شدند. همین که شروع به خوردن کردند زن شروع به نق نق کرد. در همین لحظه قاتر با لقد زن را به آن طرف پرت کر...
دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشق تو هستم. کوروش گفت:لیاقت شما برادر من هست که از من هم زیبا تر هست. و الان هم پشت سر شماست. دخترک برگشت پشت سرش را نگاه کرد ولی کسی نبود. کوروش گفت:اگر عاشق بودی پشت سرت را نگاه نمی کردی...
دیشب داشتم خوابت رو میدیدم، تو یه سبزه زار داشتی واسه خودت میگشتی منم اونجا بودم کنار رودخونه یه دفعه دیدم تو دهنت یه گله و داری میای سمت من. ولی یهویی چوپونت اومد و بردت تویله...