کودکی پابرهنه بر روی برف ایستاده بودو به ویترین فروشگاه نگاه میکرد زنی در حال عبور او را دید او را به داخل فروشگاه برد و برایش کفش خرید و گفت:مواظب خودت باش.کودک پرسید ببخشید خانم شما خدا هستید؟زن گفت نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.کودک گفت میدانستم با او نسبتی داری...!!...
مثل سیگار مانده ام میان دو انگشتانت...نه مرا خاموش میکنی و نه میکشی...فراموش کرده ای و میسوزم...!!!
.
.
لای انگشتانم را باید انگشتانه تو پر میکرد بی انصاف...نه((سیگار))...
.
.
گفت تعریف کن.گفتم سیگار داری؟گفت میکشی؟گفتم نه خودت بکش تحمل حرفامو داشته باشی...
.
.
این صرفه ها روزی مرا ...